اي مراد دل تنها شدگان
مونس وحدت يکتا شدگان
مايه صحبت تو تنهايي
سايه وحدت تو يکتايي
فرخ آن کس که به تنهايي ساخت
رخش در عالم يکتايي تاخت
ديده را کحل شهود تو کشيد
چون تو را ديد دگر هيچ نديد
جز تو مقصود نداند کس را
بلکه موجود نخواند کس را
گر بخواهد ز درت خواهد و بس
ور بکاهد ز غمت کاهد و بس
از وصال تو بود بالش او
وز فراق تو سزد نالش او
حال جاميت نکو معلوم است
زانچه شد گفته عجب محروم است
بگشا چشم عنايت سويش
وز همه خلق بگردان رويش
تا به محرومي خود پردازد
به نصيحتگري خود سازد