گفت روزي به مناجات کليم
کاي جهاندار خداوند حکيم
بر دلم روزن حکمت بگشاي
عدل در صورت ظلمم بنماي
گفت تا نور يقينت نبود
طاقت دين اينت نبود
گفت يارب بده آن نور مرا
وافکن از ضعف يقين دور مرا
گفت نزديک فلان چشمه نشين
مي نگر قدرت ما را ز کمين
موسي آنجا شد و پنهان بنشست
منتظر پاي به دامان بنشست
ديد کز راه سواري برسيد
چون خضر رخت به سرچشمه کشيد
جامه کند از تن و زد غوطه در آب
تن فرو شست و بر آمد به شتاب
جامه پوشيد و ز زين خانه گرفت
ره سوي منظر و کاشانه گرفت
بر زمين ماند ازو کيسه زر
از دل سفله ز دنيا پرتر
پس ازو کودکي آمد از راه
جانب کيسه اش افتاد نگاه
از چپ و راست کسي را چو نديد
کيسه بربود و سوي خانه دويد
بعد ازان ديد که نابينايي
راه چشمه به عصا پيمايي
آمد و ساخت وضويي به نياز
بست بر يک طرف احرام نماز
ناگه آن کيسه فرامش کرده
خيرباد خرد و هش کرده
آمد و کيسه به جا باز نيافت
بهر پرسش به سوي کور شتافت
کور با وي سخني گفت درشت
زد بر او قهرکنان تيغي و کشت
موسي آن صورت هايل چو بديد
گفت کاي تختگهت عرش مجيد
آن يکي کيسه پر زر برده
وين دگر ضربت خنجر خورده
کيسه آن برده بر اين زخم چراست
پيش شرع و خرد اين حکم خطاست
آمدش وحي که اي نکته شناس
کار ما راست نيايد به قياس
داشت آن کودک نورس پدري
مزد را بهر کسان کارگري
در عمارتگري مرد سوار
کرد يکچند به مزدوري کار
مزد نگرفته بيفتاد و بمرد
مزد وي بود در آن کيسه که برد
کور مقتول ازين کوري پيش
ريخت خون پدر قاتل خويش
کشتش امروز پسر بهر قصاص
وز پدر روز جزا داد خلاص