اي مي قرب شهت برده ز دست
زين قرابه نشده کس چو تو مست
زود باشد که دهد خونابه
ساقي دورت ازين قرابه
حق اين قرب به شکر آر بجاي
قرب حق بر سر اين قرب فزاي
چيست شکر اين کرم و لطف شگرف
در رضاجويي حق کردن صرف
شاه اگر خنجر خونريز شود
بهر آزار کسان تيز شود
سخت رويي چو سپر پيش آري
زخم بر بي گنهش نگذاري
وگر او برق فروزان گردد
وز غضب آتش سوزان گردد
نايد از تو که ازو تاب زني
بلکه بر آتش او آب زني
اهل حاجت چو در جود زنند
دم ز انديشه مقصود زنند
اگر او راه خساست سپرد
بخل را عقل و کياست شمرد
تو سوي جود کني رهبريش
رو به احسان و عطا آوريش
وگر او پشت به انصاف کند
در عطا و کرم اسراف کند
تو در اصلاح تک و پوي کني
به طريق وسطش روي کني
وگر او راه طبيعت گيرد
ترک قانون شريعت گيرد
باز داري ز طبيعت رويش
هادي راه شريعت شويش
وگر او زاجر ظالم نشود
باعث رد مظالم نشود
تو بر آن زجر کني انگيزش
سازي از بهر مظالم تيزش
اين بود رسم و ره آگاهي
شاه را صورت دولتخواهي
نه که در نيک و بدش يار شوي
در شر و شور مددگار شوي
هر چه خواهد دل او آن خواهي
عالمي را ز ستم جان کاهي
ظلم را قاعده شوم نهي
بار بر گردن مظلوم نهي
دين فروشي و ديانت داني
کفر ورزي و کفايت داني
کافيي آري و اين پنهان نيست
کز کفايت ده تو گشته دويست
تخم شيرين نکني در شوره
رونق دين شکني از توره
خوان صد مظلمه آري سويش
تا شکم پر کني از پهلويش
همچو روبه که ز کوته نظري
از چراگاه به صد حيله گري
گاو را در نظر شير برد
تا ز پس مانده او سير خورد
دين خود جمله به دنيا دادي
طرفه کز دنيا هم ناشادي
مي سزد گر نهدت طبع کرام
خسر الدنيا و الآخره نام
پيش ازين نيز سلاطين بودند
که همه صاحب تمکين بودند
بودشان کارگزاران در پيش
همه پاکيزه دل و نيک انديش
دنيي خود تبع دين کرده
رسم دين پروري آيين کرده
برگرفته ز ميان بهره خويش
کرده مرآت صفا چهره خويش
گشته از عاقبت کار آگاه
غم خور خلق و نصيحتگر شاه
چون يکي نکته به شاهي گفته
شاه ازان نکته چو گل بشکفتي
دل ز آلايش غفلت شستي
زان قبل نکته ديگر جستي