اي بلند از قدمت پايه تخت
تاج را گوهر تو مايه بخت
کرده از صبح ازل همرهيت
سايه وش دولت ظل اللهيت
منصب خسرويت داده خداي
کاوري قاعده عدل بجاي
عرش را قائمه اين قاعده است
شرع را فايده زين مائده است
شه که از عدل نه فرخنده پي است
خسروي واسطه خسر وي است
نامه جاه فنا انجام است
آنچه جاويد بماند نام است
جم ازين بزم شد و جام نماند
وز جم و جام بجز نام نماند
بد که بشکست ز مردن گهرش
نام بد هست شکست دگرش
نيک اگر چه ز فنا گشته گم است
نام نيکوش بقاي دوم است
رشته عمر سراسر پيچ است
با درازي چو شد آخر هيچ است
زير اين دايره دير مدار
مدت نوع شد افزون ز هزار
ليکن امروز هزاران سال است
که جدا مانده ازان اقبال است
گنج شاهي که خدا داد تو را
قيمت ملک بقا داد تو را
عدل يک ساعته ات را به قياس
شصت ساله عمل خير شناس
خود ده انصاف که اين پايه که راست
بهر سود ابد اين مايه که راست
گر بدين مايه زيانکار شوي
واي آن روز که هشيار شوي
روي در صحبت دينداران دار
که خراب است ز بي دينان کار
سفلگاني که سرافراخته اند
بهر دنياي تو دين باخته اند
جاهلانند همه جاه طلب
خويشتن را علما کرده لقب
چشمه هايند درين تيره مغاک
گشته از جيفه دنيا ناپاک
جستن پاکي ازين قوم خطاست
ز آب ناپاک طهارت نه رواست
بيخ ظلم از دل خود پاک بکن
شاخ ظالم به سياست بشکن
بلکه آن بيخ چو برکنده شود
شاخ ناچار سرافکنده شود
تيشه بر بيخ چو راني گستاخ
تازه بر جاي کجا ماند شاخ
حيف باشد که در آن روز گران
از تو پرسند گناه دگران
تيغ بر کس مکش از کينه وري
به که باشد دلت از کينه بري
خشم و کين چشم خرد را رمد است
نارمنده ز رمد بي خرد است
چون کشد آتش خشم تو علم
آب عفوش بزن از بحر کرم
تا نسوزي گهي از دشمن خويش
مشو آتش فکن خرمن خويش
خشم کز غيرت دين شعله کش است
روشني جستن ازان شعله خوش است
گر چه در چشم خسان شعله نماست
بر لب خضروشان آب بقاست
مکن اندر کشش خلق شتاب
که تأنيست درين کار صواب
هر که شد سر به زمين افکنده
نشود جز به قيامت زنده
وان که زنده ست خود از خوي درشت
هر گهش خواهي بتواني کشت
گوي با داد طلب نرم نه تيز
عاجزان را نبود تاب ستيز
نرم باران به زراعت دهد آب
چون رسد سيل شود کشت خراب
گر ستمديده اي از کشور تو
دادخواهان برسد بر در تو
با تو مظلومي خود عرض کند
بر تو فريادرسي فرض کند
بين که آن ظلم ز ظالم به مثل
گر رود با تو چه آري به عمل
سختي روز جزا آسان کن
از براي دگران هم آن کن
با اسيران به محنت شده بند
آنچه با خود نپسندي مپسند
گوش بر قصه محتاجان دار
کار حاجت طلبان زود گزار
تا بود حاجت حاجتمندان
نيست خوش طاعت ديگر چندان
همچو طاووس خودآراي مباش
در خودآرايي خودراي مباش
افسر فرق تو بس عز سجود
زيور دست تو زر بخشي و جود
بر ميانت کمر طاعت بس
بند کم شو به کمربندي کس
کله از عدل و قبا پوش ز داد
بر تو اين نکته فراموش مباد
زانکه آبادي ملک از عدل است
وز غم آزادي ملک از عدل است
تا رعيت ز ملک شد نشد
ملک از سعي وي آباد نشد