عارفي طوف کنان رفت به باغ
ديد در باغ حمامي با زاغ
با هم از حکم دو جنسي رسته
چون دو همنجس به هم پيوسته
عارف آن حال عجب را چون ديد
به تعجب سر انگشت گزيد
که دو ناجنس به هم چون گستاخ
ميوه چين آمده اند از يک شاخ
ناگهان ديد که از شاخ بلند
برگشادند سوي خاک نژند
آب جويان به تک و پوي شدند
لنگ لنگان به لب جوي شدند
ديد کانبازيشان در لنگي
مي دهد خاصيت يکرنگي
زاغرا ور نه چه نسبت به حمام
که گزينند به يک شاخ مقام
بس دو خويش به نسب همخانه
که نشينند ز هم بيگانه
آشنايي نه به قرب نسب است
قرب ارباب ادب از ادب است