اي تو را صورت چين نقش جبين
خوي ناخوب تو صورتگر چين
ابرويت راست به هر مو گرهي
هر گره بر رگ جان عقده نهي
لبت از نکته شيرين خاموش
چهره ات از ترشي سرکه فروش
چيست چندين ترشي روي تو را
چون نه صفرا شکند خوي تو را
نامده تير بلايي سويت
چون سپر چيست پر از چين رويت
در دلت صد گره از نادانيست
شاهد آب گره پيشانيست
از ته جوي چو ناهموار است
بر رخ آن گره ناچار است
از زمين برنزند سر خاشاک
بيخ آن تا نبود در ته خاک
گر شود ساده دلي مهمانت
نخورد جز ترشي از خوانت
مي گريزد ز تو طبع همه کس
نکند آرزوي سرکه مگس
از گره چهره پرآژنگ مکن
کار بر خسته دلان تنگ مکن
نيستي ابر ترش رويي چيست
چند خواهي به ترش رويي زيست
به که چون برق درخشان باشي
تا که باشي خوش و خندان باشي
در رخ تنگدلي خنديدن
بهتر از تنگ شکر بخشيدن
از شکر کام و دهان آسايد
وز شکر خنده روان افزايد
پر گره رو چو شب از انجم چند
بي گره شو چو دم صبح و بخند
باغ خندان ز گل خندان است
خنده آيين خردمندان است
خنده هر چند که از جد دور است
جد پيوسته نه از مقدور است
دل شود رنجه ز جد شام و صباح
مي کن اصلاح مزاجش به مزاح
جد بود پا به سفر فرسودن
هزل يک لحظه به راه آسودن
گر نه آسودگيت رنج زداي
شود از رنج در افتي از پاي
ليک هزلي نه که از دود دروغ
برد از چهره جد تو فروغ
تخم کين در گل دل ها کارد
خوي خجلت ز جبين ها بارد
شو ز فياض خرد تلقين جوي
راست گو ليک خوش و شيرين گوي
مغز بادام که گردد خورده
به که باشد به شکر پرورده