راهبي را در دل زد غم دين
شد درين دير دو در گوشه نشين
در صحبت به رخ خلق ببست
فارغ از خلق به خلوت بنشست
ديو هر چند چپ و راست شتافت
هيچ بر رهزني اش دست نيافت
روزي از خاک درش سر بر زد
سر انگشت ادب بر در زد
راهب از صومعه زد بانگ که کيست
بر در و در زدن او پي چيست
گفت من عيسي ام از چرخ برين
آمده تا شومت رهبر دين
گفت من دين وي آموخته ام
ديده از نور وي افروخته ام
گر همان دين نخست آورده ست
خالي از فايده کاري کرده ست
ور پي دين دگر کرده نزول
هرگز آن دين ز ويم نيست قبول
ديو چون ديد که آن زرق و فسون
هيچ نگرفت در آن پاک درون
بانگ برداشت که من ابليسم
ليک تو ايمني از تلبيسم
از خطا هر چه بپرسي و صواب
گويمت بر نهج صدق جواب
گفت از مکر تو آگاهم من
گفتگوي تو نمي خواهم من
ديو چون گشت خجالت زده باز
داد راهب زپي او آواز
کاي شده کجرويت عادت و خوي
پرسمت يک دو سخن راست بگوي
که درين دايره دير شکست
کي بر اين طايفه ات باشد دست
گفت آن روز که از ظلمت خشم
پرده شان بسته شود بر دل و چشم
دانش و بينششان کم گردد
پشت دينداريشان خم گردد
همچو گويي به کف نوزادان
يک به يک از زد و بردش شادان
پيش چوگان من افتند زبون
حالشان هر نفسي ديگرگون