اي گذشته سرت از چرخ برين
جز به منت ننهي پا به زمين
مي روي دامن اجلال کشان
آستين بر سر کونين فشان
گرد راهت که گذشته ست ز ميغ
داري از ديده خورشيد دريغ
صد سلام ار شنوي از پس پيش
به عليکي نگشايي لب خويش
اين چه جاه است و جلالت که توراست
وين چه طغيان و ضلالت که توراست
نه ز چشمت به فقيران نظري
نه ز پايت به اسيران گذري
پري از خويش و ز جز خويش تهي
از همه در نظر خويش بهي
حکم بر عاقبت کار بود
جز خدا زان که خبردار بود
شو چو مردان مني از خويش افکن
نه مني جوي و مني گير چو زن
هست اصل گهرت ماه مني
تا کي از بد گهري ما و مني
باد پندار برون کن ز دماغ
کت ازين باد شود کشته چراغ
راه بيرون ز بصارت مسپر
در حقيران به حقارت منگر
بس گدا صورت همت عالي
جيبش از نقد اماني خالي
پيش چشمش چو شود تيز نگاه
لعب شطرنج بود شاهي شاه
نايدش صبحگهان پيش ضمير
غير بازيچه شب مير و وزير
واي تو گر به چنين آگاهي
به حقارت نگري ناگاهي
دين و دنيات همه هيچ شود
رشته جانت گلو پيچ شود
به ز خود بين همه نيک و بد را
در ره نيک و بد افکن خود را
سر نه آنجا که همه پاي نهند
بوسه زن پا که به هر جاي نهند
مرد سرکش ز هنرها عاريست
پشت خم خاصيت پرباريست
شاخ بي ميوه کشد سر به قيام
شاخ پر ميوه شود خم به سلام
چون تکبر ز لعين بر زد سر
شود لگدکوب «ابي واستکبر»
وز تواضع به صفي داد خدا
مژده «تاب عليه و هدي »
سر فرازي مکن از کيسه پري
که بود کار فلک کيسه بري
چون برد کيسه تو دزد فلک
شور دعويگريت را چه نمک
مفلس از جيب تهي کي لافد
پسته چون پوچ بود نشکافد
سر نهادن که نه از بهر خداست
سرنگوني ز پي نفس دغاست
سگ پي لقمه چو دم جنباند
عاقل آن را نه تواضع خواند
بهتر از سبلت آن کس دم سگ
که بر او بهر طمع جنبد رگ
هر تواضع که پي منفعت است
از خسان آن نه تواضع صفت است
طمع از خلق گدايي باشد
گر همه حاتم طايي باشد
سره گر خواند يکي ناسره ات
سر فرو کن به ته توبره ات
کانچه گفت او به ته توبره هست
يا نه بر تو سخن ناسره بست
ز اول و آخر خود يادي کن
خويش را هم به خود ارشادي کن
وين زمان نيز ببين تا که چه يي
نکته دان شو به يقين تا که چه يي
گر چنين نامه خود بر خواني
بار نامه پس از اين نتواني