اي درم گرد تو بسيار شده
دين تو در سر دينار شده
گنج جود است کف تو مپسند
از هر انگشت بر آنجا دو سه بند
دست بسته بود از مرد درشت
بهر آزار درم جويان مشت
مشت پرز که نمايد مدخل
مشت پر کرده بود بر سايل
کف بي جود وي از خوي نه خوب
بر گدايان ز قفا سيلي کوب
پنجه خود به مساحت بگشاي
بر درم جود در راحت بگشاي
غنچه سان خرده چه پيچي به ورق
خرج کن همچو گل آن را به طبق
موجب قبض بود جمع درم
مايه بسط و طرب بذل و کرم
بين کفت را که به بيشي و کمي
قبض و بسط از درم و بي درمي
باش چون حقه که هست از زر و مال
خواه پر خواه تهي بر يک حال
نه چو هميان که زر و بي زريش
مي دهد فربهي و لاغريش
عقد هميان که پر از سيم و زر است
بر ميان تو چو زرين کمر است
بر ميان همچو کمر مپسند آن
جز پي خدمت حاجتمندان
گنج از امساک بود خاک به سر
کان ز امساک شود زير و زبر
هر چه داري ز در و گوهر ناب
ريز بر خاک و برآ خوش چو سحاب
بار فقر ار فکني از يک تن
بار منت منهش بر گردن
کوهي از فقر اگر آيد پيش
کاهي از منت ازان باشد بيش
چون عطابخش خدا آمد و بس
به که دانا ننهد منت کس
در کرم حيله گري بيش نيي
جود را رهگذري بيش نيي
چيست چندين عظموت و جبروت
پشت لب بر زدن و باد بروت
کيسه بيشتر از کان که شنيد
کاسه گرمتر از آش که ديد
هر زر و مال که بخشيده دهي
بايد از وجه پسنديده دهي
به ستم سيم ستاني ز کسان
تا کشي خوان کرم بهر خسان
نيست لايقتر ازين هيچ کرم
کز کسان بازکشي دست ستم
قحبه کز کسب زنا بخشد زر
بخل صد بار ز جودش بهتر
جود او دود شرارت شرر است
بخل او نخل سعادت ثمر است
مالت از دزد به تاراج افتد
به که ني در کف محتاج افتد
ابر بايد که به صحرا بارد
زان چه حاصل که به دريا بارد
مي دهد سبزه و گل صحرا را
مي کند آبله رو دريا را
دل فاسق که به زر شاد کني
مجلس فسق وي آباد کني
به مي و نقل کني ياوريش
مطرب و شاهد و شمع آوريش
ظلم زور ز زر يافته هست
ظلم را تيغ زراندود به دست
از زر و سيم بر او جود مکن
ظلم را تيغ زر اندود مکن
هر چه بخشي که بگيري دگري
آن نه جود است که بيع است و شري
تخم تلبيس بود دانه به دام
نيست بر گرسنه مرغان انعام
صيد گر دانه که مي افشاند
مي کند حيله که جان بستاند
همتي ورز درين کاخ منير
همچو خورشيد ببخش و مپذير
فيض خور نيست به هر شيب و فراز
بهر نفعي که به وي گردد باز
بر عطا صيت و ثنايي مطلب
وز عطاخواه جزايي مطلب
ور فتد زو دو صدت گنج به چنگ
باز ده ور چه کشد کار به جنگ