اي گرو کرده زبان را به دروغ
برده بهتان ز کلام تو فروغ
اين نه شايسته هر ديده ور است
که زبانت دگر و دل دگر است
از ره صدق و صفا دوري چند
دل قيري رخ کافوري چند
روي در قاعده احسان کن
ظاهر و باطن خود يکسان کن
يکدل و يکجهت و يکرو باش
وز دورويان جهان يکسو باش
از کجي خيزد هر جا خلليست
راستي رستي نيکو مثليست
راست جو راست نگر راست گزين
راست گو راست شنو راست نشين
تير اگر راست رود بر هدف است
ور رود کج ز هدف بر طرف است
رورقم هاي «الف بي » بنگر
که الف از همه باشد برتر
رو بنه تخته ابجد به کنار
که درآيد الف اول به شمار
گر سبب جويد حکمت طلبي
نيست جز راستي آن را سببي
راست رو است که سرور باشي
در حساب از همه برتر باشي
صدق اکسير مس هستي توست
پايه افراز فرو دستي توست
اثر کذب بود هيچکسي
به کسي گر رسي از صدق رسي
صبح کاذب زند از کذب نفس
نور او يک دو نفس باشد و بس
صبح صادق چو بود صدق پسند
علم نورش از آنست بلند
دل اگر صدق پسنديت دهد
بر همه خلق بلنديت دهد
وگر از کذب گزيند علمي
علم او بنشيند به دمي
صدق پيش آر که صديق شوي
گوهر لجه تحقيق شوي
گر چه صديق نبي راست خلف
باشدش بر دگر اصناف شرف
گر بر اين قاعده برهان خواهي
به که برهانش ز قرآن خواهي
آنست صديق که دل صاف شود
دعوي او همه انصاف شود
وعده او به وفا انجامد
دلش از غش به صفا آرامد
در درون تخم امانت فکند
وز برون خار خيانت بکند
بر فتد بيخ نفاق از گل او
سرزند شاخ وفاق از دل او
نه در او رنگ تکلف باشد
نه در او بوي تصلف باشد
دامن همت صديقان گير
در ره خدمت صديقان مير
بو که بر جان تو خالي ز قصور
از صفاي دلشان ريزد نور
مس قلب تو ازان زر گردد
سنگ بي قدر تو گوهر گردد