اي که از طبع فرومايه خويش
مي زني گام پي وايه خويش
خاطر از وايه خود خالي کن
زين هنر پايه خود عالي کن
بهر خود گرمي جز سردي نيست
سردي آيين جوانمردي نيست
چند روزي ز قوي دينان باش
در پي حاجت مسکينان باش
شمع شو شمع که خود را سوزي
تا به آن بزم کسان افروزي
با بد و نيک نکوکاري ورز
شيه ياري و غمخواري ورز
ابر شو تا که چو باران ريزي
بر گل و خس همه يکسان ريزي
چشم بر لغزش ياران مفکن
به ملامت دل ياران مشکن
در گذر از گنه و از دگران
چون ببيني گنهي در گذران
باش چون بحر ز آلايش پاک
ببر آلايش از آلايشناک
همچو ديده به سوي خويش مبين
خويش را از دگران بيش مبين
بس عمارت که بود خانه رنج
بس خرابي که شود پرده گنج
با همه باش به صلح آوريي
که نگنجد به ميان داوريي
همچو آن بيخته خاک از خس و خار
که زند آب بر آن ابر بهار
کف پا رانبود زان دردي
پس پا را نرسد زان گردي
ور سوي داوريت افتد راي
به که با خود کني از بهر خداي
بت خود را بشکن خوار و ذليل
ناور شو به فتوت چو خليل
بت تو نفس هواپرور توست
که به صد گونه خطا رهبر توست
بسط کن بر همه کس خوان کرم
بذل کن بر همه هميان درم
گر براهيمي و گر زردشتي
روي در هم مکش از هم پشتي
بازکش پاي ز آزار همه
دست بگشاي به ايثار همه
هر چه بدهي به کسي باز مجوي
دل ز انديشه آن پاک بشوي
آنچه بخشند چه بسيار و چه کم
نيست بر گشتن ازان طور کرم
طفل چون صاحب احسان گردد
زود از داده پشيمان گردد
هر چه خندان بدهد نتواند
که دگر گريه کنان نستاند
تا تواني مگشا جيب کسان
منگر در هنر و عيب کسان
عيب بيني هنر چندان نيست
هدف قصد هنرمندان نيست
هر چه نامش نه پسنديده کني
بهتر آنست که ناديده کني
دل ز انديشه آن داري دور
ديده از ديدن آن سازي کور
بو که از چون تو نکو کرداري
به دل کس نرسد آزاري