چون زليخا ز مه کنعاني
ماند در دايره حيراني
بازوي عشق بر او زور آورد
تلخي هجر در او شور آورد
کردش از انجمن پيدايي
جاي در زاويه تنهايي
شد حجاب از نظر اصحابش
پرده «غلقت الابوابش »
دامن عصمتشان کرد رها
ميل «همت به و هم بها»
شوق بستد ز کف هر دو زمام
هر دو گشتند ز هم طالب کام
ناگهان جست زليخا از جاي
از سر تخت طرب پرده رباي
تا شود مانع ديدار کسي
پرده پوشيد به رخسار کسي
يوسفش گفت به صد گونه شگفت
که چه چيز است پس پرده نهفت
گفت دارم صنمي از زر ناب
پاي تا سر گهر و لعل خوشاب
سالها شد که هوادار ويم
روي بر خاک پرستار ويم
شرمم آيد که پس از چندين سال
بيندم فاش درين ناخوش حال
گفت يوسف که نه قاصر نظرم
من بدين شرم سزاوارترم
تو ازين پيکر بي نفع و ضرر
که خود آراستي از گوهر و زر
مانده اي روي خجالت در پيش
ديده مي بنديش از ديدن خويش
من ازان پاک که نفع و ضر ازوست
بحر و کان پر زر و پر گوهر ازوست
چون نباشم خجل و شرمنده
سر تشوير به پيش افکنده
اين سخن گفت و به در روي نهاد
بر زليخا در حرمان بگشاد