اي که چون روح به تن نزديکي
چون رگ جان به بدن نزديکي
بلکه نزديکتري از رگ جان
ليک دورند ازين فهم کجان
قرب تو گر ننهد پيش قدم
بازگردد همه عالم به عدم
گر ز ما دور نشيند همه کس
مايه هستي ما قرب تو بس
دور و نزديک ز تو بهره ورند
وز سماط کرمت طعمه خورند
در رهت قطع مسافت دوريست
وصل جستن به سفر مهجوريست
چيست قرب تو ز خود ببريدن
دامن از کون و مکان در چيدن
روز جامي که ز قربت دور است
تيره گشته چو شب ديجور است
از فروغ رخ خود نورش ده
مرهمي بر دل رنجورش نه
تا دهد نير قرب تو ضيا
درکشد روي به جلباب حيا