اي زده در صف دوران دم قرب
ره فراوان ز تو تا عالم قرب
روز قرب آمد و دوري شب تار
روز چون نيست به شب گير قرار
دور ازين روز شب تاريکي
چند چون صبحدم از نزديکي
چون دهد دولت نزديکي دست
به ادب بايدت از دور نشست
گر به نزديکي خود مغروري
غم خود خور که به غايت دوري
پاکبازان که دم قرب زدند
نام خود بر درم قرب زدند
پا کشيدند ازين دير مغاک
رخت بردند ز مطموره خاک
بر سر آب نهادند قدم
برتر از باد کشيدند علم
گرم از آتش بگذشتند چو دود
پاي کوبان به سر چرخ کبود
يک يک اوراق فلک طي کردند
روي در کرسي و عرش آوردند
ساختند از سر کرسي پايه
عرش افکند به سرشان سايه
سر بدان سايه فرو نامدشان
خواب در سايه نکو نامدشان
مدد از دولت سرمد جستند
ظلمت سايگي از خود شستند
صد در از لطف گشود ايشان را
قرب بر قرب فزود ايشان را
چشمشان سرمه اقبال کشيد
ديدن قرب نشد پرده ديد
غرقه در وصل و ز وصل آگه ني
جز ازان قبله اصل آگه ني
پرده قربتشان آمده جا
فارغ از پرده در خوف و رجا
ليکن آنان که ز قرب آگاهند
جان ز آگاهي آن مي کاهند
گر چه از قرب نوازش يابند
هر دم از بيم گدازش يابند
که مباد آن به زوال انجامد
به دل اندوه و ملال آرامد
حالشان باشد ازان ديگرگون
ديده پر آب بود دل پر خون
چهره دولتشان گردد زرد
نفس عشرتشان آيد سرد
شعله در رشته جان اندازد
شمع سان از تف آن بگدازند