اي به هر غير گشاده نظري
در دلت نيست ز غيرت اثري
مي کني دعوي غيرتناکي
ليکن از معني غيرت پاکي
غيرت و ديدن اغيار که چه
غير بين و خبر از يار که چه
ديدن غير ز غيرت دور است
غير بين در دو جهان مغرور است
ديده کو ديدن شه را شايد
به رخ غير نظر نگشايد
عشق شاه آمد و غيرت چاووش
به که چاووش به صد بانگ و خروش
منع اغيار کند از در شاه
غير را در حرمش ندهد راه
حرم شاه حريم دل توست
شاه همواره مقيم دل توست
غير شه را به حرم راه مده
به گدا محرمي شاه مده
شاه جو شاه نگر شاه پرست
هر چه جز شاه بشوي از وي دست
دست در دامن شه محکم دار
دل به داغ غم او خرم دار
هر چه جز وي ز دلت بيرون کن
داغ شوقش به دلت افزون کن
مکن آن داعيه چون بوالهوسان
که بتابي رخ مهرش ز کسان
فيض مهرش که جهان را عام است
حصر بر خود نه حد هر خام است
خواست ابليس که آن فيض کرم
باز برد به فريب از آدم
آن خود از وي نتوانست بريد
ليک ازان شيوه کشيد آنچه کشيد
کرد ازان شيوه پر شيون خويش
لعن را طوق نه گردن خويش
اينقدر بس ز تو غيرت که به دل
شوي از هر چه نه او مهر گسل
رشته مهر بدو پيوندي
با وي انباز دگر نپسندي
نه که صد کس به وي انباز کني
عشقبازي به همه ساز کني
گاه با شاهد مهوش باشي
به هواداري او خوش باشي
گاه خيمه به در شاه زني
دست دل در کمر جاه زني
گه سوي مير کني روي اميد
سازي از حرص سيه روي سفيد
گه کني جاي ز ايوان وزير
تا شوي از کرمش جايزه گير
اين همه قاعده کافري است
به خداوند شريک آوري است
نيست بر شرکت کس رخصت ده
حکم «لايغفر ان يشرک به »
چرک شرک از دل خود پاک بشوي
پاک شو پس سوي پاک آور روي
مبر آنجا دل آلايشناک
صحبت پاک نيابد جز پاک
دل که در خون نزد پر ز غمش
کي سزد مرغ حريم حرمش
جان که نايد به لب از شوق و نياز
با لبش گو که چه سان گويد راز
ديده کز دل نکني خونبارش
نيست شايستگي ديدارش
دمبدم شوي به خون ديده خويش
پس طلبگاري ديدار انديش
هر که از محنت هجران نگريست
کي تواند رخ جانان نگريست
نيست خوش گنج چو رنجي نکشي
رنج کش گرطلبي گنج خوشي