اي دلت شاه سراپرده عشق
جان تو زخم بلا خورده عشق
عشق پروانه شمع ازل است
داغ پروانگيش لم يزل است
بي قراري سپهر از عشق است
گرم رفتاري مهر از عشق است
خاک يک جرعه ازان جام گرفت
که درين دايره آرام گرفت
دل بي عشق تن بي جان است
جان ازو زنده جاويدان است
گوهر زندگي از عشق طلب
گنج پايندگي از عشق طلب
مرده خوان هر که نه از وي زنده ست
نيست دان هر چه نه زو پاينده ست
عشق هر جا بود اکسيرگر است
مس ز خاصيت اکسير زر است
گونه چون زر عشاق گواست
کانچه شد گفته بود روشن و راست
عشق ني کار جهان ساختن است
بلکه نقد دل و جان باختن است
عشق ني دلق بقا دوختن است
بلکه با داغ فنا سوختن است
عاشق آن دان که ز خود باز رهد
نغمه ترک خودي ساز دهد
نه ره دولت و دنيا سپرد
نه سوي نعمت عقبي نگرد
قبله همت او دوست بود
هر چه جز دوست همه پوست بود
آنچه با دوست دهد پيوندش
شود از فرط محبت بندش
گر دمد خار ز پيرامن او
که سوي دوست کشد دامن او
بود آن خار به از گلزارش
عين راحت شمرد آزارش
وانچه از دوست حجابش گردد
بر رخ وصل نقابش گردد
گر چه خود مردمک ديده بود
پيش چشمش نه پسنديده بود
غم او شادي جانش باشد
نام او ورد زبانش باشد
گر به ذکرش گذراند همه سال
ننشيند به دلش گرد ملال
گوي گردد خم چوگانش را
سر نهد ضربت فرمانش را
نزند دم چو بگويد که بمير
شود از جام اجل جرعه پذير
نشود رنجه ز بد خوبي او
نزيد جز به رضا جويي او
ترک خشنودي اغيار کند
به رضاي دل او کار کند
خيره ماند چو جمالش بيند
لال گردد چو دلالش بيند
باشد از لذت صحبت رقصان
ليک شوقش نپذيرد نقصان
هر دمش حيرت ديگر زايد
هر نفس شوق دگر افزايد
گر چه در بحر بود کشتي وار
عاقبت خشک لب آيد به کنار
هر نفس صد نفر از حور و پري
گر کند بر نظرش جلوه گري
کم فتد جانب آنها نظرش
نفرت افزون شود از هر نفرش
غنچه سان باشدش از روز بهي
دل پر از يار و ز اغيار تهي
نه چو نرگس که چو بگشايد چشم
بر همه خار و گلش آيد چشم
گل همان در نظرش خار همان
نشود بهر گل از خار رمان
به رخ تازه گل و خشک گياه
نکند جز به يکي چشم نگاه
نيست اين قاعده عشق و وفا
نيست اين لازمه صدق و صفا
يا مکن بيهده از عشق خروش
يا نظر زانچه نه معشوق بپوش