اي در اسباب جهان پاي تو بند
ماندن از راه بدين سلسله چند
بگسل از پاي خود اين سلسله را
باشد از پي برسي قافله را
قافله پي به مسبب برده
تو در اسباب قدم افشرده
عنکبوت ار نيي از طبع دني
تار اسباب به هم چند تني
پرده روي مسبب سبب است
عشق با پرده ز دانا عجب است
دار خرماست سبب ورزيدن
بر سبب ورزي خود لرزيدن
تا نيفتي ز سر دار فرود
پيشه کن کاهلي پاي مرود
بو که چيني ثمر بهبودي
بي تقاضاي کلوخ امرودي
آن که ذات تو نو آورده اوست
نعت و فعل تو رقم کرده اوست
نور او راه تو را بوده دليل
فضل او رزق تو را گشته کفيل
جهل باشد که ازو تابي روي
با کفيليش شوي روزي جوي
تا کند روز جهان افروزي
هيچ روزي نبود بي روزي
ياد کن آنکه چه سان مادر تو
بود عمري صدف گوهر تو
داشت بي خواست مهيا خورشت
داد از خون جگر پرورشت
از شکم جا به کنارش کردي
شير صافيش ز پستان خوردي
چون توانا شدي از قوت شير
گشتي از کاسه و خوان قوت پذير
خوردي از مايده بهروزي
سالها بي غم روزي روزي
غم روزيت چو در جان آويخت
آبت از ديده و خون از دل ريخت
دست و پا چون به ميان آوردي
کار خود را به زيان آوردي
اوفتادي ز زيادت طلبي
در کمند سبب از بي سببي
گاهي از کسب شدي نفس پرست
گشتي از کد يمين آبله دست
خوردي از آبله صد جرعه خون
زان نشد روزي تو هيچ فزون
گاهي آهنگ تجارت کردي
نقد خانه همه غارت کردي
يا به صحرا درمت دزد شمرد
يا به دريا ز کفت موج ببرد
گه زمين بهر زراعت کندي
حاصل خود به زمين افکندي
نشد از تخم پراکنده به گل
جز پراکندگي دل حاصل
گاه گشتي به کف نفس اسير
سر نهادي به در شاه و امير
همه را خوارتر از خود ديدي
رو در ادبارتر از خود ديدي
هان يکي حمله مردانه بزن
دل ازين کاخ پر افسانه بکن
کسب اسباب ز همت پستيست
ترک اسباب ز بالا دستيست
پاي بالا نه ازين پايه بست
در «توکلت علي الله » زن دست
کار خود را به خدا بازگذار
کت نمي بينم ازين بهتر کار
بجز او کيست که کار تو کند
نقد مقصود نثار تو کند
کار دانا کن هر کارگر اوست
پيشه پيش آور هر پيشه ور اوست
سوي تو زوست بلا روي به راه
وز بلا عاطفت اوست پناه
در پناهندگيش يکرو باش
رو بتاب از همه و با او باش
راست کن قاعده نيت خويش
باز جو مايه امنيت خويش
تا ز هر دغدغه ساکن باشي
در هر آفتکده ايمن باشي
خار صحرات دهد نفحه ورد
ورد صلحت دمد از خار نبرد