پيري از نور هدي بيگانه
چهره پر دود ز آتشخانه
کرد از معبد خود عزم رحيل
ميهمان شد به سر خوان خليل
چون خليل آن خللش در دين ديد
بر سر خوان خودش نپسنديد
گشت با واهب روزي بگرو
يا ازين مايده برخيز و برو
پير برخاست که اي نيک نهاد
دين خود را به شکم نتوان داد
با لبي خشک و دهان ناخورد
روي ازان مرحله در راه آورد
آمد از عالم بالا به خليل
وحي کاي در همه اخلاق جميل
گر چه آن پير نه بر دين تو بود
منعش از طعنه نه آيين تو بود
عمر او بيشتر از هفتاد است
که در آن معبد کفر آباد است
روزيش وانگرفتم روزي
که نداري دل دين اندوزي
چه شود گر تو هم از سفره خويش
دهيش يک دو سه لقمه کم و بيش
از عقب داد خليل آوازش
گفت بر خوان کرم دمسازش
پير پرسيد که اي لجه جود
از پي منع عطا بهر چه بود
گفت با پير خطابي که رسيد
وان جگر سوز عتابي که رسيد
پير گفت آن که کند گاه خطاب
آشنا را پي بيگانه عتاب
راه بيگانگيش چون سپرم
ز آشناييش چرا برنخورم
رو در آن قبله احسان آورد
دست بگرفتش و ايمان آورد