اي ز بس بار تو انبوه شده
دل تو نقطه اندوه شده
خط ايام تو در صلح و نبرد
منتهي گشته به اين نقطه درد
نه بر اين نقطه درين دايره پاي
گرد اين نقطه چو پرگار برآي
بو که از غيب نويدي برسد
زين چمن بوي اميدي برسد
هست در ساحت اين بر شده کاخ
عرصه روضه اميد فراخ
کار بر خويش چنين تنگ مگير
وز دم ناخوشي آهنگ مگير
گر بود خاطر تو جرم انديش
عفو ايزد بود از جرم تو بيش
نامه ات گر ز گنه پر رقم است
نامه شوي تو سحاب کرم است
گر چه کوهيست گناه تو عظيم
کاهش کوه دهد حلم حليم
چون شود موج زنان قلزم جود
در کف موج خسي را چه وجود
هيچ بودي و کم از هيچ بسي
ساخت فضل ازل از هيچ کسي
از عدم صورت هستي دادت
ساخت از قيد فنا آزادت
گذرانيد بر اطوار کمال
پرورانيد به انوار جمال
در دلت تخم خدا داني کاشت
دولت معرفت ارزاني داشت
يافت تاج شرف سجده سرت
زيور گوهر خدمت کمرت
بي توسل به کليد طلبي
بي تقيد به کمند سببي
بر تو ابواب مطالب بگشاد
صيد مقصود به دست تو نهاد
بي همين گونه قوي دار اميد
که چو افتي به جهان جاويد
بي سبب ساخته گردد کارت
بي درم سود کند بازارت
بر درد پرده شب نوميدي
صبح اميد کند خورشيدي
اي بسا تشنه لب خشک دهان
بر لب از تشنگي افتاده زبان
مانده حيرت زده در صحرايي
چرخ طولي و زمين پهنايي
خاک تفسيده هوا آتش بار
بادش آتش زده در هر خس و خار
نه در او خيمه به جز چرخ برين
نه در او سايه به جز زير زمين
سوسمار از تف آن در تب و تاب
همچو ماهي که فتد دور ز آب
ناگهان تيره سحابي ز افق
پيش خورشيد فلک بسته تتق
بر سر تشنه شود باران ريز
گردد از باديه طوفان انگيز
رشحه ابر کند سيرابش
سايه آن برد از تن تابش
وي بسا گم شده ره در شب تار
غرقه در سيل ز باران بهار
متراکم شده بر وي ظلمات
منقطع گشته سبب هاي نجات
دام و دد کرده بر او دندان تيز
اژدها بسته بر او راه گريز
بارگي خسته و بار افکنده
دل ز اميد خلاصي کنده
ناگهان ابر ز هم بگشايد
نور مه روي زمين آرايد
ره شود ظاهر و رهبر حاضر
راهرو خرم و روشن خاطر
آن که اين گونه کرم آيد ازو
نااميدت کجا شايد ازو
روز و شب بر در اميد نشين
طالب دولت جاويد نشين
تا به نام تو زند فال فرج
قرعه «من قرع الباب ولج »
فضل او کامده در شيب و فراز
آشنا پرور و بيگانه نواز
چون به بيگانه شود همخانه
آشنا را نکند بيگانه
هر که ره برد به همخانگي اش
نسزد تهمت بيگانگي اش