اي دلت را سر بي خويشي نه
جنبش عاقبت انديشي نه
گه به کاشانه نهي گاه به باغ
مسند ايمني و مهد فراغ
کرده اي عام گل منزل دل
از تو تا عالم دل صد منزل
چرخ را بين که چه بيداد فن است
مرگ را بين که چه بنياد کن است
آن ز بيداد فني بر سر کين
وين ز بنياد کني کرده کمين
تو به غفلت ز همه آسوده
راه بازي و هوس پيموده
گر به دل آيت ترسيت بود
وز خردمندي درسيت بود
به که بي ترس خوري و آشامي
در صف بي خردان آرامي
ياد کن زانکه رسد مرگ فراز
کار بر تو شود از مرگ دراز
کشي از خانه آراسته رخت
پاي بر تخته نهي از سر تخت
از سر تخته برندت سوي خاک
وز بلنديت به آن تيره مغاک
بردت از همه شمشير اجل
در ته خاک تو ماني و عمل
ياد کن زانکه ز آوازه صور
شق شود بر بدنت شقه گور
همچو لاله بدر آيي ز کفن
با دلي غرقه به خون عريان تن
تابدت شعشعه مهر به فرق
در عرق گردي ازان شعشعه غرق
ياد کن زانکه در آن روز گران
نامه گردد ز چپ و راست پران
نامه آيد به يکي از سوي راست
وان دگر را ز چپ پر کم و کاست
ياد کن زانکه چو ميزان بنهند
پله نيک و بدت عرضه دهند
زان دو پله يکي افزون آيد
حال هر پله دگرگون آيد
ياد کن زانکه نهي پا به صراط
يا به اندوه روي يا به نشاط
يا گراني کشدت سوي جحيم
يا سبک بگذري از وي چو نسيم
ياد کن زانکه نمايد ناگاه
پيش روي تو به يک بار دو راه
ره از آنسان که قضا بر تو نوشت
يا به دوزخ بردت يا به بهشت
ياد کن زانکه برد هوش ز قوم
هيبت نعره «وامتازوا اليوم »
مجرمان بار تعب بردارند
محرمان راه طرب بردارند
صد ازين واقعه هايل بيش
تو چنين بي خبر و غافل کيش
بازگو کين همه مغروري چيست
وز ره اهل خرد دوري چيست
گر غرور تو به کاخ است و سراي
خوشي منزل و آرايش جاي
بين که آدم ز چنان حور آباد
به يکي وسوسه چون دور افتاد
ور غرور تو به علم است و کمال
يا به گنج زر و بسياري مال
خيز و مصحف بگشا وز قرآن
قصه بلعم و قارون بر خوان
ور غرور تو به اصل است و نسب
شرف جد و کرم ورزي اب
بشنو افسانه نوح و پسرش
که چو طوفان غم آمد به سرش
ور به طاعتوري و تقديس است
مايه عبرت تو ابليس است
ور به ديدار نکوکاران است
که نظرگاه وفاداران است
هر که را روي به بهبود نداشت
ديدن روي نبي سود نداشت
پاي همت بکش از دام غرور
مي غفلت مخور از جام غرور
نيست کاري ز خدا ترسي به
جهد کن داد خدا ترسي ده
هر که در کشتي اين ترس نشست
ترس کس کشتي او را نشکست