بود مردانه زني در موصل
سر جانش به حقيقت واصل
همچو خورشيد مؤنثت در نام
ليک در نور يقين مرد تمام
رو به محراب عبادت کرده
چاک در پرده عادت کرده
نه ره خورد به خود داده نه خفت
خاطرش فرد ز همخوابي جفت
مالداري ز بزرگان ديار
در بزرگي نسب پاک عيار
کس فرستاد به وي کان سره زن
در ره صدق و صفا نادره فن
ز آدمي فرد نشستن نه سزاست
آن که از جفت مبراست خداست
سر نخوت مکش از همسريم
تن فرو ده به زناشوهريم
مهرت اي رابعه ستر و جمال
هر چه خواهي دهم از مال و منال
شيرزن عشوه روبه نخريد
داد پيغام چو آن قصه شنيد
که مرا گر به مثل بنده شوي
همچو خاکم به ره افکنده شوي
همگي ملک شود مال توام
دست در هم دهد آمال توام
ليک ازينها چو غباري خيزد
وقت صافم به غبار آميزد
حاش لله که به اينها نگرم
راه اقبال بر اينها سپرم
پايه فقر بود وايه من
کي فتد بر دو جهان سايه من
مهر هر سفله کجا گيرم خوي
سوي هر قبله کجا آرم روي