اي گرانمايه ترين گوهر پاک
وي سبک سايه ترين پيکر خاک
پيکر خاک طلسم است و تو گنج
گنجي از بحر ازل گوهر سنج
هست گنج تو ز هر گنج فره
گوهر فقر در او از همه به
اين گهر را چو شوي قدرشناس
برهي ز آفت اميد و هراس
خرقه کز وي نه دلت خشنود است
چشمه چشمه ز ره داوود است
باشد از ناوک هستيت پناه
داردت از خلش عجب نگاه
چون بر آن خرقه زني بخيه مدار
چشم بر رشته کس سوزن وار
در غزاهات که با نفس رديست
خود فرقت کله ترک خوديست
مي زند بر محک آگهيت
گوه زرد زر ده دهيت
بس بود وجه تو اين زردي روي
سرخرويي ز زر خواجه جوي
خشک ناني که شب از دريوزه
به کف آري که گشايي روزه
چربد از مايده کرده خمير
بر سر خوان شه از شکر و سير
پات بي کفش ز فقر است و فنا
کفش گويي زده بر فرق غنا
بهر کفش از چه کشي منت کس
کفش تو جلد قدم هاي تو بس
از شکاف ار قدمت مضطرب است
صد در فتحش از آن در عقب است
وي ژوليده گرد آلودت
خوش کمنديست سوي مقصودت
شب دي خانه تو گلخن گرم
مهد سنجاب تو خاکستر نرم
روز سرمات به بالاي عبا
پرتو خور شده زربفت قبا
لب تو شرح تعطش گويان
شربت از جام سقاهم جويان
بر تنت پوست ز کم خواري خشک
نفست عطر ده از نافه مشک
چون بنفشه قد خود ساخته خم
گر سر افکنده نشيني و دژم
به که افتي چو گل از خنده به پشت
غافل از سرزنش خار درشت
دست خالي ز درم يا دينار
گر سرافراز شوي همچو چنار
به که با خار و خس آيي همسر
مشت چون غنچه پر از خرده زر
شب آسايشت از کلک حصير
گر بود صفحه تن نقش پذير
دان ز ديباي منقش بهتر
کت بود در ته پهلو بستر
کهنه ابريق سفاليت به دست
دسته و نايژه اش ديده شکست
در قيامت به ترازوي حساب
چربد از مشربه هاي زر ناب
از غم بي زريت چهره چو زر
سرخرويي دهدت در محشر
بس بود بسته به خدمت کمرت
گو مرس دست به هميان زرت
عقد هميان به کمرگاه لئيم
اژدهاييست درون پر زر و سيم
چون تو بر ديده نهي ديناري
پيش مقصود شود ديواري
هر چه محجوب پس ديوار است
ديده را ديدن او دشوار است
تا ز مقصود شوي برخوردار
بکن از پيش نظر اين ديوار
پرده بر چشم جهان بين مپسند
هر چه پرده ست ازان ديده ببند
حيف باشد که بود از تو نهان
آن که پر باشد ازو جمله جهان
هر چه رويت به سوي خود کرده ست
گر همه جان تو باشد پرده ست
کسب اسباب بود پرده گري
شيوه فقر و فنا پرده دري
مرديي کن همه را يکسو نه
ور نه در فقر و فنا زن ز تو به