عيسي آن روح که اين صورت جسم
بود بر گنج الهيش طلسم
روزي از دل در راحت مي زد
گام در راه سياحت مي زد
ديد در کنج يکي دير خراب
خفته اي رخت خرد داده به خواب
ديده از نادره ديدن بسته
گوش از نکته شنيدن بسته
ساخته در قفس تنگ دهان
طوطي ناطقه را گنگ زبان
زد سر پاي که اي رفته ز دست
ميل بالا کن ازين پايه پست
ديده و گوش و زبان را بگشاي
تازه کن بر دل خود ياد خداي
صفحه لوح جهان دفتر اوست
نسخه صنع بدايعگر اوست
نقش اين لوح بخوان حرف به حرف
بشنو از هر يکي اسرار شگرف
بر کرم هاش ثناخواني کن
بر رقمهاش درافشاني کن
خفته اين گفته ز عيسي چو شنيد
در جوابش ز سخن چاره نديد
سر برآورد که بگذار مرا
نيست با خلق جهان کار مرا
پا به يک سوي کشيدم ز ميان
فارغ از عالمم و عالميان
مژده از من به جهان جويان ده
که جهان هم به جهان جويان به
گفت عيسيش چو بشنيد جواب
خواب کن خواب که خوش بادت خواب
بند اندوه نيي شاد بخسب
بنده کس نيي آزاد بخسب
همه مشغولي عالم کوليست
ترک کولي به خدا مشغوليست