خسروي عاقبت انديشي کرد
روي در قبله درويشي کرد
با بزرگي که در آن کشور بود
بر سر اهل صفا سرور بود
نوبتي چند به هم بنشستند
عقد پيروي و مريدي بستند
برد صد تحفه خدمت سوي پير
هيچ ازو پير نشد تحفه پذير
روزي از بالش زين مسند ساخت
قاصد صيد سوي صحرا تاخت
باز را ديده بينا بگشاد
کله از سر گره از پا بگشاد
کرد ازان باز رها کرده ز قيد
متعاقب دو سه مرغابي صيد
صيد را از خم فتراک آويخت
جانب پير جنيبت انگيخت
بندگي کرد که اي خاص خداي
لقمه پاک است به اين روزه گشاي
هست ازين طعمه درين منزلگاه
پنجه کسب خلايق کوتاه
پير خنديد که اي پاک نهاد
نامت از لوح بقا پاک مباد
جره بازت که شکاري فکن است
جره از جوزه هر بيوه زن است
رخشت اين ره چو به پايان برده ست
جو ز توزيع گدايان خورده ست
نيروي بازوي باز اندازت
باشد از دست ستم پردازت
چشمه کز سنگ تراود پاک است
تيره از رهگذر گلناک است
هر که آلوده به گل رهگذرش
کي ز گل پاک بود آبخورش