اي که بهر شکمت گردن آز
سوي کاسه چو صراحيست دراز
چون خم باده همين داري کام
که کني پر شکم خود ز حرام
در نماز چه شد از پشت خم است
چون تو را قبله همت شکم است
چون به کامت ز ورع نيست مزه
لقمه را از مزه پرسي نه بزه
هر چه بر سفره و خوان تو نهند
هر چه در کام و دهان تو نهند
بخوري خواه کدر خواه صفي
گاو و خر نيست بدين خوش علفي
مرغ بايد که مسمن باشد
صحن ازو چشمه روغن باشد
هيچ غم نيست گرش غصب کنان
شحنه ده کشد از بيوه زنان
ميوه بايد که بود تازه و تر
چاشني دار چو جلاب شکر
هيچ غم نيست اگر دزد لئيم
افکند رخنه به بستان يتيم
تخم لقمه ست در آب و گل تو
نکند جز چو خودي حاصل تو
دانه ريزي به کف آيد خر
خار کاري بدراند دامن
لقمه خشک حلالت در کام
لقمه چرب چه خواهي ز حرام
بز که لاغر بود و سگ فربه
هست ازين فربهت آن لاغر به
دسترنج تو حلال است تو را
غير آن رنج و وبال است تو را
نان خود با تره و دوغ زني
به که از خوان شه آروغ زني
نيست ممتاز حرامت ز حلال
سيل تيره ست تو را آب زلال
دلق و دراعه همي آرايي
عطر تزوير بر آن مي سايي
سبحه با شانه همي پيوندي
عقد تلبيس بر آن مي بندي
مي کشي خرقه پشمينه به دوش
مي نهي گوشه فش در بن گوش
باشد اينها همه دعوي يعني
صوفي وقتم و صاحب معني
تا فتد ساده دلي در دامت
طعمه چاشت دهد يا شامت
چون به دل افتدت از شهر گره
با گروهي روي از شهر به ده
که فلان هست ز نيکوکيشان
مخلص و معتقد درويشان
زير صد بار وي از ناداري
تو ز ادبار شوي سرباري
کند از مفلسي آن بي مايه
رخت خانه گرو همسايه
بهر تو سفره و خوان آرايد
شربت و ميوه بر آن افزايد
تو هم از دين و خرد هر دو بري
بنشيني و به شهوت بخوري
تف بر اين صوت و سيرت که تو راست
تف بر اين عقل و بصيرت که تو راست
اين نه صوفيگري و درويشيست
نامسلماني و کافر کيشيست
نفس را حلقه حلقوم بري
به که اين زقه زقوم خوري
دزدي و راهزني بهتر ازين
کفن از مرده کني بهتر ازين
چند روزي کم بي دردان گير
پي پيران و جوانمردان گير
بين که مردان چه رياضت بردند
تا درين مرحله پاي افشردند
خاطر از وسوسه صافي کردند
در ورع موي شکافي کردد
گم شدي بر دلشان حرص و طمع
پرده ديدن اسرار ورع
اگر از شبهه خليدي خاري
پا کشيدندي از گلزاري
ور ز شک قطره چکيدي جايي
دست شستندي از دريايي
مردم چشم جهان آن نفرند
که به نفرت سوي دنيا نگرند
صدق کوشان و ورع کيشانند
خصم حرص و طمع انديشانند
چشم جان بر اثر ايشان دار
گوش دل بر خبر ايشان دار