اي درين دامگه وهم و خيال
مانده در ربقه عادت همه سال
حق که منشور سعادت داده ست
در خلاف آمد عادت داده ست
چند سر در ره عادت باشي
تارک تاج سعادت باشي
کرده اي عادت و خو پرده خويش
باز کن خوي ز خو کرده خويش
ديده کز بهر صنايع باشد
تا دليل ره صانع باشد
منظر شاهد رعنا سازي
با رخش نرد تماشا بازي
گوش کامد پي قرآن شنوي
تا به فرموده يزدان گروي
روزن بانگ ني و چنگ کني
به سماع غزل آهنگ کني
دست دادند که بي رنج و ملال
سازيش آبله از کسب حلال
نه که از جام شوي باده گسار
داريش بر کف دست آبله وار
پات دادند که از راه وفا
آوري رو به صف اهل صفا
نه که دين در ره آفات نهي
پا به ميدان خرابات نهي
لب و دندان و زبانت دادند
قوت نطق و بيانت دادند
تا شوي بر نهج صدق و صواب
متکلم به اساليب خطاب
نه که بيهوده سخن سنج شوي
خلق را مايه صد رنج شوي
آنچه گفتم همه عادات بد است
که نه شايسته دين و خرد است
به کز اينها همه پيوند گشاي
آوري روي ارادت به خداي
هست ارادت بر هر آزاده
ترک ما کان عليه العاده
اي خوش آن وقت که بي فکر و نظر
بر زند خواستي از جان تو سر
کوه اگر بر تو کشد تيغ به جنگ
با مرصع کمر از دم پلنگ
دست خود در کمر آري با کوه
در دلت نايد ازو هيچ شکوه
همچو خورشيد که نبود ميغش
خويش را عور زني بر تيغش
خون لعل از جگرش بگشايي
نقد کان از کمرش بربايي
بلکه چون کبک نهي پا به سرش
وز لگدکوب کني پي سپرش
ور رسد باديه ژرف به پيش
فسحت آن ز دل عارف بيش
گردبادش به فلک سوده کلاه
گشته گوي کلهش قبه ماه
خار آن دشنه بيدادگران
خاک آن تشنه خونين جگران
کوه با صرصر آن ريگ نماي
ريگ چون اخگر سوزان ته پاي
به هوايش چو کند مرغ گذر
همچو پروانه فتد سوخته پر
بگذري از سر آن همچو سحاب
از مژه بر تف آن ريزان آب
ور بگيرد ره تو دريايي
قله موج به گردون سايي
جرم سياره چو گوهر در وي
ماهي چرخ شناور در وي
غوک آن پنجه زنان با خرچنگ
گام اول ز وي و کام نهنگ
زان کني همچو صبا زود گذار
نکني لب تر ازان کشتي وار
هر چه القصه شود بند رهت
روي برتابد ازين قبله گهت
يک به يک را ز ميان برداري
قدم صدق به جان برداري
تا نهي بزم به خلوتگه راز
چنگ وحدت ز نواي تو به ساز
ور بود تار ارادت ز تو سست
سازش اندر قدم پير درست
باز در خواهش او خواهش خويش
روز در افزونيش از کاهش خويش
باش پيش رخش آيينه صاف
بر تراش از دل خود زنگ خلاف
شو سمندر چو فروزد آتش
باش در آتش او خرم و خوش