اي به صوفيگري آوازه بلند
کرده زين شغل به آوازه پسند
دل چو خم چند بر آوازه نهي
نايد آوازه جز از خم تهي
چون دهد کوس برون بانگ ز پوست
بانگ او شاهد بي مغزي اوست
نيستي صوفي ازين نام چه سود
دعوي پختگي از خام چه سود
کي سياهي شود از زنگي دور
گر چه خوانند به نامش کافور
جامه فوطه چه پوشي چو مگس
پر به هر خوان چه گشايي ز هوس
طوطي قدسي و از هيچ کسي
مي زني پر به هواي مگسي
دين که صد پاره ز بي باکي توست
نکندش خرقه صد پاره درست
چاک در تارکت از تيغ حسود
بخيه بر پاشنه موزه چه سود
گردي انداخته سجاده به دوش
گرد بازار چو سجاده فروش
ليک بازاريگان ديده ورند
صد ازين جنس به يک جو نخرند
در ره اهل دل از همت پست
جز عصا نيست تو را هيچ به دست
آن که در چه فتد از لغزش پا
دستگيريش نيايد ز عصا
هست مسواک به کف سوهانت
کز طمع تيز کند دندانت
ترسم از بيخ برد چون شجره
تيز دندانيت آخر چو اره
رشته سبحه برانگشت مپيچ
که ازان حلقه برون نايد هيچ
مهره اي چند بود بي سر و بن
کف ازان طاسچه نرد مکن
تات ازان چشم بود بست و گشاد
هرگزت رو ندهد نقش مراد
گر حساب حسناتت هوس است
عقد انگشت تو تسبيح بس است
چون زنان موي به صد رعنايي
ريشت از شانه زدن آرايي
شانه بفکن چو نيي مردانه
که به اين دست جدا از شانه
جمعي از نان لبي آورده به چنگ
همچو دندان پي آن صف زده تنگ
بهر کم بهره اي آن هم نه حلال
در زني سر به ميانشان چو خلال
دستت از حرص و شره کوته کن
در صف اهل قناعت ره کن
نيست زيبنده درين دير مجاز
آستين کوتهي از دست دراز
ذوق صوفيگري ار هست تو را
بايد از خويش نظر بست تو را
صوفي آنست که از خود رسته ست
ز نکو جسته و از بد رسته ست
بند هستي و ز هستي ساده
زاده کون و ز کون آزاده
با اضافت ز اضافت بيرون
در مسافت ز مسافت بيرون
در مکان ني و مکان از وي پر
در زمان ني و زمان از وي پر
ابدش را به ازل جنگي نه
ازلش را ز ابد ننگي نه
نه ز ادوار در او تأثيري
نه در اطوار ازو تغييري
گر حضيض سمک و اوج سما
وانچه محصور بود بينهما
گيرد اندر دل پاکش خانه
نکند احساس که هست آن يا نه
دل او موج زنان درياييست
کش فزون از دو جهان پهناييست
هفت دريا چو يکي شبنم ازوست
بلکه يک در کره عالم ازوست
گنج عرفان بودش حاصل کسب
قبله اش نيست بجز ذات فحسب
جلوه گر گشته بر او وحدت ذات
نکشد رنج تقابل ز صفات
پيش او لطف همان قهر همان
نوشداروش همان زهر همان