اي درين خوابگه خفته دلان
جمع ناگشته چو آشفته دلان
زير اين پرده کحلي مه و سال
مانده در تفرقه خواب و خيال
لعبتاني که بدين پرده درند
که ازين پرده چنين جلوه گرند
گر چه بس عشوه ده و طنازند
پرده وحدت لعبت بازند
اين همه لعبت و لعبت سازي
وين به صد شعبه لعبت بازي
نيست جز در نظر خواب آلود
جلوه گر گشته خيالي بي بود
چند خرسند نشيني به خيال
هان و هان ديده خود نيک بمال
بو کزين خواب چو بيدار شوي
خارق پرده پندار شوي
گرددت تيز نظر چشم شهود
بر تو مکشوف شود سر وجود
وحدتي بيني خالي ز دويي
ظاهر از کسوت مايي و تويي
هستي ساده ز هر نام و نشان
برتر از مرتبه علم و عيان
در همه ساري بي وهم حلول
سرياني نه حد فهم عقول
وز همه عاري بي نقص زوال
منتقل ناشده از حال به حال
جلوه اولش از حضرت ذات
بود بر خويش به اسما و صفات
ذات ساذج چو به اوصاف و نعوت
يافت در مرتبه علم ثبوت
ديد در خود همه بيش و کم را
شد حقايق صور عالم را
وان حقايق ز درون عکس انداخت
علم کثرت اعيان افراخت
شد ز هر عکس در آيينه ذات
ذات يک عين ز اعيان ذوات
اولا گشت ز تکرار عکوس
مرتبه مرتبه ارواح نفوس
بعد ازان مرغ ظهورش پر و بال
زد ز ارواح به اقليم مثال
وز مثالش به حس افتاد گذر
يافت مس حس ازو رونق زر
نه فلک بر ورق حس بنگاشت
هر فلک دوره دايم برداشت
زير آن ز آب و گل و آتش و باد
چار در خانه آغاز نهاد
ساخت در وي پي نيکو بختي
از مواليد سه پايه تختي
آن نکوبخت ازان تخت بلند
چشم بينش به چپ و راست فکند
ديد و دانست که موجود يکيست
در همه شاهد و مشهود يکيست
اوست در صورت ليلي ظاهر
اوست از ديده مجنون ناظر
زده از پيرهن يوسف سر
بوي او داده به يعقوب بصر
هر چه او نيست نه مغز است نه پوست
همه هيچند همين اوست که اوست
ژرف بحريست پر از آب حيات
موج زن آمده از کل جهات
پر هوا جام حبابش خوانند
بر هوا چتر سحابش خوانند
در صدف ريخت نم نيسان است
منعقد گشت در غلطان است
نامور هست يکي وقت شمار
نامهاش آمده افزون ز هزار
آنچه بر وحدت ذات است مقيم
از دو نامش نتوان ساخت دو نيم
يک شود ديده يک بين بگشاي
وز دو نامي به دو نيمي مگراي
بين يکي علم و عيان در وي گم
اسم و رسم دو جهان در وي گم
در همه بر صفت يکتايي
مانده پوشيده ز بس پيدايي
گر به فرض از همه اعيان جهان
ماند آن نور يکي لحظه نهان
همه اعيان به عدم باز روند
وز عدم واقف اين راز شوند
تيزبين گرددشان چشم شهود
غرقه گردند به درياي وجود