اي سخن را چو گهر سنجيده
خلعت نظم در او پوشيده
کرده تمييز صحيحش ز سقيم
به ترازو زني طبع سليم
مي کند وزن سخن نظم پرست
نه ترازوش پديدار نه دست
طبع را دست و ترازو تو دهي
بر سخن قوت بازو تو دهي
اثر صنع بديدن سهل است
زان به صانع نرسيدن جهل است
جامي غرق خجالت مانده
بر جبين آب خجالت رانده
نز گلش سبزه احسان خيزد
نز دلش نکته عرفان خيزد
گر چه روزي خور هر روزه توست
دست اميد به دريوزه توست
فيضي از ابر يقين بر وي ريز
تا درين مدرسه وسوسه خيز
هر چه دريوزه ز جود تو کند
صرف برهان وجود تو کند