ظلم حجاج به غايت چو رسيد
تيغ بر تهمتي چند کشيد
گنج ها زر به فدا آوردند
گنجشان خاک به سر بر کردند
هيچشان حيله گر سود نکرد
کارشان روي به بهبود نکرد
جلمه کردند سر اندر سر تيغ
سر نهادند در آبشخور تيغ
بجز آن بازپسين نکته گذار
که چو آمد به سرش نوبت کار
گفت کاي داور فرمانفرماي
کار بر ما نه به احسان پيماي
ما تني چند که از بيخردي
کار ما نيست بجز شغل بدي
نسپرديم ره احسان ليک
نزدي گام تو هم چندان نيک
از گنه گر چه بدي شيوه ماست
ترک احسان ز تو هم عين خطاست
چه ز ما رسم ستم ورزيدن
چه ز تو سر ز کرم پيچيدن
طبع حجاج ازان نکته شگفت
داد فرمان به خلاص وي و گفت
تف بر آن طايفه مرده دلان
در هوا و هوس افسرده دلان
که ازان قوم فرومايه کسي
بر نياورد چنين خوش نفسي
کاش از اول ز تو بودي اين کار
تا ز تو يافتي اين کار قرار
کار هر يک ز تو سنجيده شدي
جرم هر يک به تو بخشيده شدي