اي قوي ربقه اخلاص به تو
خلعت لطف سخن خاص به تو
بحر معني ز سخن پر گهر است
هر يک آويزه گوش هنر است
در بلورين صدف چرخ کهن
نيست والاگهري به ز سخن
سخن آواز پر جبريل است
روح بخش از دم اسرافيل است
سخن از عرش برين آمده است
بهر پاکان به زمين آمده است
نيست در کان گهري بهتر ازان
يا در امکان هنري بهتر ازان
نامه کون به وي طي شده است
آدمي آدمي از وي شده است
فضل کلک و شرف نامه به اوست
عقل را گرمي هنگامه به اوست
گر نبودي سخن تازه رقم
نشدي لوح و قلم لوح و قلم
قلم و لوح به کار سخن اند
روز و شب نقش و نگار سخن اند
به سخن زنده شود نام همه
به سخن پخته شود خام همه
دل که لب تشنه به آب سخن است
پخته و خام خراب سخن است
طبع ما خرم از انديشه اوست
خرم آن کس که سخن پيشه اوست
شب که از فکر سخن پشت خميم
فرق را کرده رفيق قدميم
حلقه خاتم صدقيم و يقين
دل نگين حرف سخن نقش نگين
گه کشد در ته ران مرکب جم
گه به روم آورد از هند حشم
گوش از آن کوکبه جم نگرد
چشم ازين غاليه هند چرد
زير اين دايره بي سر و بن
نتوان مدح سخن جز به سخن
مدح گويان که فلک معراج اند
گاه مدحت به سخن محتاج اند
جز سخن کو به غنا نامزد است
مدحت و مادح و ممدوح خود است
چون سخن راه سفر پيش گرفت
قوت و قوت همه از خويش گرفت
رخت بر راحله راز نهاد
پاي بر طارم اعجاز نهاد
قيمت نرخ گرانان همه برد
نامه سحر بيانان بسترد
حامل سر وديعت سخن است
رهبر راه شريعت سخن است
شرع دستور کمال از وي يافت
دست بر امن زوال از وي يافت
نکته اصل بيان کرده اوست
چشمه فرع روان کرده اوست
گلي از باغ وفا ريخته است
در نسيم نفس آويخته است
گوش را آمده بويش به مشام
سخنش کرده لب ناطقه نام
هست ازين گل چمن دل تازه
بلبل شوق بلند آوازه
ما که خجلت زده از روي وييم
رو درين باغچه بر بوي وييم
هست بر بوي وي اين بالش ما
وز تک و پوي وي اين نالش ما
جلوه حسن ز وصافي اوست
سکه عشق ز صرافي اوست
سخن آنجا که زند لاف ادب
خامشي از زر صامت چه عجب
مس او به ز زر ده دهي است
ذکر زر در ره او بيرهي است
سخن و سحر به يک آهنگ اند
زر و زرنيخ به هم يکرنگ اند
سخن از چشمه جان گيرد آب
زر رخشان ز شرر يابد تاب
آب آن روضه دين افروزد
تاب اين خرمن ايمان سوزد
در سخن نيست به زر کس محتاج
سکه زر ز سخن يافت رواج
اي بسا قفل درين کاخ دو در
که کليدش نتوان ساخت ز زر
لب چو ز افسون سخن آرايند
آن گره در نفسي بگشايند