اي به پهلوي تو دل در پرده
سر ازين پرده برون ناورده
دل که هر سر بود آورده او
دل در پرده بود پرده او
يکدم از پرده غفلت بدر آي
باشد اين راز شود پرده گشاي
نيست اين پيکر مخروطي دل
بلکه هست اين قفس و طوطي دل
گر تو طوطي ز قفس نشناسي
به خدا ناس نيي نسناسي
دل شه خرگهي است اين خرگاه
نام خرگه ننهد کس بر شاه
شه دگر باشد و خرگاه دگر
ترک خرگه کن و در شاه نگر
گلبن جان چو نشاندند به گل
بود مقصود ازل غنچه دل
غنچه دل چو شکفتن گيرد
در وي آفاق نهفتن گيرد
عالم و عالميان در وي گم
همچو يک قطره نم در قلزم
چرخ يک غنچه ز بستان دل است
نطق يک نغمه ز دستان دل است
عنصر ناز ز باغش وردي
توده خاک ز راهش گردي
يک نفس وارهوا از سحرش
هفت دريا صدف يک گهرش
نه فلک پيش درش دهليزي
پيش چيزيش حهان ناچيزي
زيب دست ادبش خاتم دين
آسمان کتبش نقش نگين
گنج پنهان ازل را گنجور
نشر احسان ابد را منشور
ميوه زار کرمش نامقطوع
ميوه خوار حرمش ناممنوع
گوي او دستخوش ما و تو نيست
رشته اش مهره کش ما و تو نيست
بلکه ما در کف او دستخوشيم
بسته رشته او مهره وشيم
اوست چون باد صبا ما چو غبار
اوست چون ابر چمن ما چو بهار
گرد مسکين ز زمين چون خيزد
گر نه در دامن باد آويزد
کي کشد سبزه سر از خاک چمن
رشته ابر نيفکنده رسن
هست ازو بخشش و بخشايش ما
هست ازو کاهش و افزايش ما
تن به جان زنده و جان زنده به دل
نيست هر جانور ارزنده به دل
زنده بودن به دل از محرمي است
اين هنر خاصيت آدمي است
بي دل زنده چه مردار چه تو
زين شرف مانده چه ديوار چه تو
دل به تدبير خرد نتوان يافت
بگذر از خود که به خود نتوان يافت
اين که در پهلوي چپ مي بيني
به اگر پهلو از او درچيني
راستي جوي که در پهلويش
دل و جان زنده شود از بويش
سالها خون جگر بايد خورد
خاک ره کحل بصر بايد کرد
بو که از زنده دلي يابي بوي
به ره زنده دلي آري روي
دل شود زنده ز بيخويشتني
نه ز پر علمي و بسيار فني
به اگر حاصل خود را سوزي
که به تحصيل چراغ افروزي
ره به بي خويشتني آوردن
بهتر از دود چراغت خوردن
گر تو از خود ننشيني به فراغ
روشنايي ندهد دود چراغ
به چراغي چه شوي روي به راه
که کند دود ويت خانه سياه
جو چراغي که نباشد دودش
رهنما ساز سوي مقصودش
پرتو نور دل پير است آن
که چو خورشيد جهانگير است آن
ديده مپسند ازان نور فراز
هستي خويش در آن نور بباز
همچو خور گر به خود آتش نزني
گر شوي صبح دم خوش نزني