اولين زاده قدرت قلم است
که ز نوکش دو جهان يک رقم است
نه قلم بلکه يکي تازه نهال
رسته از روضه اقليم جمال
گوهر معني خيرالبشر است
که مر آن را شده تخم و ثمر است
سلک هستي چو درآيد به شمار
وي بود اول فکر آخر کار
صورتش گر چه ز آدم زاده
معنيش اصل وجود ا فتاده
روشن است اين بر هر فرزانه
که ز هم زاد درخت و دانه
قبله بنده و آزاد وي است
علت غايي ايجاد وي است
از رخش نور ربايي همه را
وز درش کار گشايي همه را
طرفه نامش که به آن نامزد است
کرده نعلين ز حرفين مد است
آدم اينک شرف سرمد را
تاج سر کرده به بيادش مد را
گل شهر دو جهان است بلي
هست شهري و گلي زو مثلي
گل که آمد عرق رخسارش
نيست جز شبنمي از گلزارش
بود پيش از رقم تازه او
بي صرير قلم آوازه او
لوح آثار قلم هيچ نداشت
که به رخ حرف تمناش نگاشت
عرش را پاي نه بر کرسي بود
کز قدومش به خبر پرسي بود
تا درآيد به شتر گشته سوار
بود گردون شتران کرده قطار
بودش ايام به ره بنشسته
چار طاقي ز عناصر بسته
نورش از جبهه آدم بنمود
سر نهادند ملايک به سجود
نوح در مهلکه طوفاني
پشت ازو يافت به کشتيراني
بوي لطفش به براهيم رسيد
گلشن از آتش نمرود دميد
طلعتش آتش موسي افروخت
لبش احيا به مسيحا آموخت
رفت در قافله فاقه خوشي
صالح از قافله اش ناقه کشي
رخت در زاويه فقر نهاد
داد صد تخت سليمان بر باد
درس خوان ادب او ادريس
خانه روب حرم او بلقيس
فرخ آن روز که از مکمن راز
بارگي راند به جولانگه ناز
علم جاه به بطحا افراخت
مکه را سکه دولت نو ساخت
سرو بي سايه اش از قدر بلند
بر سر تشنه لبان سايه فکند
ريگ از اکسير قدومش زر شد
بطن وادي صدف گوهر شد
آفتاب سحر ايمان ويست
نير چاشتگه احسان ويست
مشرقش مکه و مغرب يثرب
پر ضيا مشرق ازو تا مغرب
کرد بر خوان نبوت يک شب
دعوت گرسنه چشمان عرب
قرص مه را پي يک مشت لئيم
به سر انگشت کرم کرد دو نيم
نيست زين هيچ عجب تر عجبي
که نسودند به آن قرص لبي
شب ديگر ز قدم جان تا فرق
بر درخشنده براقي چون برق
اشهبي همچو شهاب آتش پاي
نعل او چون مه نو گردون ساي
گنبد خاک پس پشت فکن
راند از آفاق برون گنبد زن
خرقه تن به سر عرش کشيد
خرقه را کند و به ذوالعرش رسيد
شد از آن نور بقا ديده فروز
آمد و خوابگهش گرم هنوز
بود نور بصر شخص جهان
چون بصر از نظر خويش نهان
به يکي چشم زدن نور بصر
مي کند از همه افلاک گذر
آزمون را به سوي چرخ بلند
چشم بگشاي و همان لحظه ببند
بين که نور بصرت بي تک و تاز
چون به گردون رود و آيد باز
به قلم گر نرسيد انگشتش
بود لوح و قلم اندر مشتش
بود روحش قلم صنع ازل
گر قلم نيست قلمزن چه خلل
از سواد و خط اگر ديده ببست
به کمالش نرسد هيچ شکست
نور بود او و خط تيره ظلم
شود نور و ظلم جمع به هم
چار يارش که ز گوهر کانند
قصر دين را چو چهار ارکانند
صدق و عدل آوري و جود و حياست
که از ايشان به جهان مانده بجاست
همه مرضي همه راضي رفتند
قرب حق را متقاضي رفتند
گشته در قرب حق اند اکنون گم
رضي الله تعالي عنهم