اي حيات دل هر زنده دلي
سر خرويي ده هر جا خجلي
چاشني بخش شکر گفتاران
کار شيرين کن شيرين کاران
بر فرازنده فيروزه رواق
شمسه زرکش زنگاري طاق
تاج بر سر نه زرين تاجان
عقده بند کمر محتاجان
جرم بخشنده بخشاينده
در بر بر همه بگشاينده
ابر سيرابي تفسيده لبان
خوان خرسندي روزي طلبان
گنج جان سنج به ويرانه جسم
حارس گنج به صد گونه طلسم
دير پرواي به خود بسته دلان
زود پيوند دل از خود گسلان
قفل حکمت نه گنجينه دل
زنگ ظلمت بر آيينه دل
مرهم داغ جگر سوختگان
شاي جان غم اندوختگان
نقد کان از کمر کوه گشاي
صبح عيش از شب اندوه نماي
مونس خلوت تنها شدگان
قبله وحدت يکتا شدگان
تير باران فکن از قوس قزح
از صبا باده ده از لاله قدح
پرده عصمت گل پيرهنان
حله رحمت خونين کفنان
خانه نحل ز تو چشمه نوش
دانه نخل ز تو شهد فروش
لب پر از خنده ز تو غنچه باغ
داغ بر سينه ز تو لاله به راغ
غنچه تنگدل باغ توييم
لاله سان سوخته از داغ توييم
هر که بر دل ز تو داغش باشد
زانچه غير تو فراغش باشد
هر چه غير تو رقم کرده توست
گر چه پرورده تو پرده توست
چند بر طلعت خود پرده نهي
پرده بردار که بي پرده بهي
اين نو ارقام قديمي فهرست
به رقم جاي قدم باز فرست
تازه رس قافله باز پسان
به قدمگاه کهن باز رسان
بانگ بر سلسله عالم زن
سلک اين سلسله را بر هم زن
عرش را ساق بجنبان از جاي
در فکن پايه کرسي از پاي
چيره کن بر شجر سدره چمن
صرصر بيخ کن شاخ شکن
بر خم رنگ فلک سنگ انداز
رخنه اش در خم نيرنگ انداز
رنگ او تيرگي است و تنگي
به ز رنگيني او بي رنگي
رنج و راحت که چنين پي ز پي است
اثر رنگرزي هاي وي است
هست رنگ همه زين رنگرزي
دست نيلي شده ز انگشت گزي
مهر و مه را بفکن طشت ز بام
تا برآرند به رسوايي نام
پرده پرده نشينان ندرند
وز سر پرده دري درگذرند
کمر بسته جوزا بگشاي
گوهر عقد ثريا بگشاي
زهره را چنگ طرب زن به زمين
چند باشد به فلک بزم نشين
خامه تير بکش ز انگشتش
بل کز انگشت تهي کن مشتش
چار ديوار عناصر که به ماه
سر کشيده ست ازين مرحله گاه
مهره مهره بکنش از سر هم
شو ازان مهره کش سلک عدم
آب را بر سر آتش بگمار
تا شود آگه ازو دود برآر
ز آتش قهر ببر تري آب
بحر و بر عدمش ساز سراب
باد را خاک سيه ريز به فرق
خاک را کن ز نم طوفان غرق
نامزد کن به زمين زلزله ها
ساز ازان «عاليها سافلها»
ماهي و گاو که دربار ويند
با همه بار نگهدار ويند
گاو را ذبح کن از خنجر بيم
پشت ماهي ببر از اره دو نيم
هر چه القصه بود رنگ نماي
همه ز آيينه هستي بزداي
تا به مشتاقي افزون ز همه
بنگرم روي تو بيرون ز همه
نور پاکي تو و عالم سايه
سايه با نور بود همسايه
حق همسايگيم دار نگاه
سايه وارم مفکن خوار به راه
معني نيک سرانجامي را
جام صورت بشکن جامي را
باشد از سايگيان دور شود
ظلمت سايگيش نور شود
آرد از رنگ به بي رنگي روي
يابد از گلشن بي رنگي بوي