انما الله اله واحد
فهو المنعم و هوالحامد
مي نهد شکر نعمت به دهان
مي کند شکر گزاري به زبان
شکر فضلش چو عطاي دگر است
باعث شکر و ثناي دگر است
کي شود در نظر خرده شناس
منتهي سلسله شکر و سپاس
هر که جاني بودش در بدني
گر شود هر سر مويش دهني
باشد از هر دهني گشته زبان
هر سر موي به صد نطق و بيان
ابدالدهر سخن ساز کنند
پرده از نوي و کهن باز کنند
نتوانند که آرند بجاي
شکر مويي ز کرم هاي خداي
آن به تاريخ قدم از همه پيش
وان به توقيع کرم از همه پيش
آن که بي لوح و قلم کرده رقم
بر سر لوح عدم حرف قلم
چشمه قاف قلم تا نگشاد
موج فيض از دل دريا نگشاد
نه فلک با همه اختر که در اوست
نه صدف با همه گوهر که در اوست
همه زان جنبش جود افتاده ست
که به صحراي وجود افتاده ست
نيلگون چرخ به پشت به خمش
يک حباب است ز نيل کرمش
رنگ نيلي حباب است دليل
که پديد آمده از لجه نيل
زانچه در کارگه بوقلمون
از شکاف قلم آورد برون
طرفه نونيست نگون چرخ برين
نقطه حلقه آن گوي زمين
هر که پي برده به اين خوش رقم است
عارف نکته «نون والقلم » است
مرد راهش که رود پي زده گم
رخش او راست فلک کاسه سم
اينک اينک بنگر شاهد حال
ميخ انجم زده و نعل هلال
تا درين طبع فريبنده سراي
ننهد حادثه زلزله پاي
بهر سر کوبيش از سنگ جبال
کرده دامان زمين مالامال
بحر جودش که فلک فلک آمد
بانگ موجش «لمن الملک » آمد
گوش ماهيش چو اين حرف شنيد
با خموشي ز سخن چاره نديد
از زبان گر چه تهي داشت دهان
«لله الواحد» ش آمد به زبان
واحد است او و ز ماهي تا ماه
همه بر وحدت اويند گواه
نيست در رشته وحدت خم و پيچ
همه او آمد و باقي همه هيچ
هست در دايره ليل و نهار
بابي از رحمت او فصل بهار
باغ پر زيب ز صنعتوريش
آب آيينه ز روشنگريش
باد ازو غاليه سايي اندوز
مرغ ازو نغمه سرايي آموز
بست جيب سمن از غنچه گره
بافت گرد چمن از سبزه گره
زوست محروس به فانوس سپهر
از دم حادثه شمع مه و مهر
به اولي اجنحه مرغان فصيح
داده دانه پي قوت از تسبيح
دست صنعش گل آدم چو سرشت
به خلافتگريش نام نوشت
تاج تکريم نهاد از کرمش
داد از «علم آدم » علمش
به سر مسند تعليم نشست
طاعنان را دهن از طعن ببست
همه را کرد ترشح ز انا
رشح «سبحانک لا علم لنا»
ساخت محراب ملايک رويش
سجده بردند يکايک سويش
بجز آن آتشي ديو نژاد
که به مسجودي او سر ننهاد
کور دل بود به ميل انا خير
ديده نگشاد به خيريت غير
چون نه گردن نهي آمد فن او
لعن شد طوق نه گردن او
پشت در کينه وري محکم کرد
روي در وسوسه آدم کرد
دانه را در نظرش تزيين داد
ره به دام خطرش تلقين داد
سوي دانه ز طمع گام نهاد
دانه اش در دهن دام نهاد
گرد عصيانش به رخساره نشست
پشت عهدش ز عصي خرد شکست
زلتش پرده ظلمت افراشت
توبه اش بانگ «ظلمنا» برداشت
تابش مشعله «تاب عليه »
ريخت انوار هدي بين يديه
ما که در ظلمت هر مشغله ايم
طالب نور ازان مشعله ايم
خيز جامي که مناجات کنيم
روي در قبله حاجات کنيم
بو کز آن مشعله نوري برسد
جان ز نورش به سروري برسد