صفت خزان و فرو ريختن برگ جمال ليلي از شاخسار حيات و وصيت کردن که وي را در زير پاي مجنون به خاک کنند

چون از نفس خزان درختان
گشتند به باد داده رختان
از خلعت سبز عور ماندند
وز برگ و بهار دور ماندند
گلزار ز هر گل و گياهي
شد رنگرزانه کارگاهي
بنمود هزار رنگ بي قيل
صباغ فلک ز يک خم نيل
طاووس درخت پر بينداخت
سلطان چمن سپر بينداخت
از پنجره هاي لاجوردي
کم شد سيهي فزود زردي
بستان ز هواي سرد بفسرد
تب لرزه ز رخ طراوتش برد
گرداب شمر در آن عليلي
قاروره نمايي و دليلي
شد هر شاخي ز برگ و بر پاک
بر دوش درخت مار ضحاک
از خون خوردن انار خندان
آلوده به خون نمود دندان
به گشت چو عاشقي رخش زرد
از درد نشسته بر رخش گرد
نارنج به شاخ پيش بينا
گوي زر و صولجان مينا
عناب ز برگ زرد پيدا
اشک و رخ عاشقان شيدا
رز کرده گهي ز شاخ انگور
عقد در ناب و ساعد حور
گاه از سر دار طارم تاک
آويخته زنگيان بي باک
گه داده به دست دستبوسان
رنگين انگشت نوعروسان
امرود به شاخ خود نشسته
بر دسته عود گوشه بسته
بادام به عبرت ايستاده
صد چشم به هر طرف نهاده
باغي تهي از گل و شگوفه
بغداد بدل شده به کوفه
بغداد به کوفگي نشانمند
با کرگس و کوف گشته خرسند
در زاويه زوال يابي
عالم ز خزان بدين خرابي
وان غيرت گلرخان بغداد
يعني ليلي گلي چمن زاد
افتاد به خار خار مردن
تن بنهاده به جان سپردن
گريان شد کاي ستوده مادر
پاکيزه فراش پاک چادر
اي مريم مهد مهرجويي
بلقيس سباي نيکخويي
يک لحظه به مهر باش مايل
کن دست به گردنم حمايل
روي شفقت بنه به رويم
بگشا نظر کرم به سويم
زين پيش ز گفت و گوي مردم
بر من نامد تو را ترحم
نگذاشتيم به دوست پيوند
تا فرقت وي به مرگم افکند
مرد او ز غم فراق و من نيز
دل بنهادم به مرگ و تن نيز
روزم بي او به شب رسيده
جانم محمل به لب کشيده
محمل چو ببندد از لبم هم
بهرم فکني بساط ماتم
بين غرقه به خون نشيمنم را
وز سيل مژه بشو تنم را
از خلعت عصمتم کفن کن
رنگش ز سرشک لعل من کن
زان رنگ ببخش رو سفيديم
کانست علامت شهيديم
از آتش سينه مجمرم ساز
وز دود جگر معطرم ساز
بر بند عصابه نيازم
زان ساز به عشق سرفرازم
بر رخ داغم ز دود غم کش
زان نيل سعادتم رقم کش
ياد آر حريف مقبلم را
وآراسته ساز محملم را
روي سفرم به خاک او کن
جايم به مزار پاک او کن
بشکاف زمين به زير پايش
زن حفره به قبر دلگشايش
نه بر کف پاي او سر من
ساز از کف پايش افسر من
تا حشر که در وفاش خيزم
آسوده ز خاک پاش خيزم
مادر چو شنيد آرزويش
از درد نهاد رو به رويش
بگريست که اي خجسته فرزند
وز صحبت من گسسته پيوند
زين پيش اگر نه بر مرادت
رفتم دل ازان حزين مبادت
آن روز نبود بي غباري
در کار تو هيچم اختياري
وامروز که باشد اختيارم
مقصود تو را به جان برآرم
ليلي چو مراد خود روا ديد
از ذوق چو تازه گل بخنديد
رو سوي ديار يار ديرين
افشاند به خنده جان شيرين
مادر مي ديد جانفشانيش
مي سوخت ز حسرت جوانيش
مي کند ز سر به پنجه هاي موي
مي کوفت به کف طپانچه بر روي
روي از ناخن خراش مي کرد
ناخن ناخن تراش مي کرد
از آه به سينه چاک مي زد
بر خويش در هلاک مي زد
دستي ننهاد بر دل خويش
جز وقت طپانجه بر دل ريش
بر دل کف راحتش همين بود
تسکين جراحتش همين بود
دل چون ز طپانچه گشتيش تنگ
بر سينه به درد کوفتي سنگ
در سنگ زدن چو گرم گشتي
سنگ از گرميش نرم گشتي
چون برد به سر به گريه و سوز
روزي که مباد کس بدان روز
آهنگ به ساز رفتنش کرد
ترتيب جهاز رفتنش کرد
زان بيش که خواستي دل او
آراسته ساخت محمل او
بر محمل او چو نخل بستند
از شاخ خزان ورق شکستند
يعني که گلي بدين لطيفي
شد رهزنش آفت خريفي
نگذشته هنوز نوبهارش
در جان ز خزان خليد خارش
او خفته به هودج عروسي
مادر به رهش به خاکبوسي
او رفته به دوش مهربانان
مادر ز عقب سرشک رانان
او رانده به وصل دوست محمل
مادر ز فراق سنگ بر دل
بردندش ازان قبيله بيرون
يکسر به حظيره گاه مجنون
خاکش به جوار دوست کندند
در خاک چو گوهرش فکندند
پهلوي هم آن دو گوهر پاک
خفتند فراز بستر خاک
شد روضه آن دو کشته غم
سر منزل عاشقان عالم
باران کرم نثارشان باد
سرسبز کن مزارشان باد
ايشان بستند رخت ازين حي
ما نيز روانه ايم در پي
هر دم هوسي نشايد اينجا
جاويد کسي نپايد اينجا
گردون که به عشوه جان ستانيست
زه کرده به قصد ما کمانيست
زان پيش کزين کمان کين توز
بر سينه خوريم تير دلدوز
آن به که به گوشه اي نشينيم
زين مزرعه خوشه اي بچپينيم
زان خوشه کنم توشه خويش
گيريم ره نجات در پيش
از هستي خود نجات يابيم
وز عمر ابد حيات يابيم
عمري که درين حيات فانيست
برقي ز سحاب زندگانيست
در برق ورق گشاد نتوان
بر نور وي اعتماد نتوان
نور ازل و ابد طلب کن
آن را چو بيافتي طرب کن
آن نور نهفته در گل توست
تابنده ز مشرق دل توست
دل را به خيال گل مياراي
وين روزنه را به گل مينداي
چون روزنه را به گل ببستي
در ظلمت آب و گل نشستي
شد نور تو زين حجاب مستور
خود گو که چه بهره يابي از نور
اي نور ازل در آرزويت
از ظلمتيان بتاب رويت
ظلمت که حجاب نور باشد
آن به که ز ديده دور باشد
خوش آنکه شوي ز پاي تا فرق
چون ذره در آفتاب خود غرق
هر چند نشان خويش جويي
کم يابي اگر چه بيش جويي
دلگرم شوي به آفتابي
خود را همه آفتاب يابي
بي برگي تو شود همه برگ
ايمن گردي ز آفت مرگ
جايي دل تو مقام گيرد
کانجا جز مرگ کس نميرد
اينست حيات جاوداني
رمزي گفتيم اگر بداني