ليلي چو ز داغ مرگ مجنون
چون لاله نشست غرقه در خون
شد عرصه دهر بر دلش تنگ
زد ساغر عيش خويش بر سنگ
افتاد در آن کشاکش درد
از راحت خواب و لذت خورد
تابنده مهش ز تاب خود رفت
نورسته گلش ز آب خود رفت
دل را به درون چو غنچه خون کرد
گلگونه ز اشک لاله گون کرد
بي وسمه گذاشت ابروان را
بي شانه کمند گيسوان را
وآخر که تبش به تن درآمد
تاراج گل و سمن درآمد
تب کرد به قصد جانش آهنگ
نگذاشت به رخ ز صحتش رنگ
آمد به کماني از خدنگي
زد سرخ گلش به زرد رنگي
دينار جمال وي درم شد
نقش درمش نفير غم شد
تبخاله نهاد بر دلش خال
شد بر ساقش گشاده خلخال
بر بالش نالشش سرآمد
بستر بر وي چو نشتر آمد
بودش بدن ضعيف لاغر
يک رشته ز تار و پود بستر
نيلي گل غم ز باغ او رست
شد رونق سرو و ارغوان سست
بار دل درد پرور او
خم داد قد صنوبر او
آگه چو شدند همدمانش
در خلوت راز محرمانش
کز مردن آن غريب مهجور
بر بستر غم فتاد رنجور
بستند ميان به چاره سازيش
گفتند همه به دلنوازيش
کاي گلبن باغ کامراني
واي سرو رياض زندگاني
دباچه دفتر صباحت
عنوان صحيفه ملاحت
کار تو ره وفا سپردن
در شيوه مهر پا فشردن
آن روز که زنده بود مجنون
زين رنجکده نرفته بيرون
مي رفت به جان ره وفايت
نگرفته کسي دگر به جايت
خوش بود وفا سپردن از تو
در مهر قدم فشردن از تو
زيرا که ز مهر مهر زايد
وآيين وفا وفا فزايد
وامروز که رخت بست ازين کوي
وآورد به عالم دگر روي
اين مهر و وفا چه سود دارد
وين محنت تو چه راحت آرد
با مرده مزي به سوگواري
کس زنده نشد به سوگواري
زين وسوسه خويش را تهي کن
زين غم دل ريش را تهي کن
بر باد هوا مده جوانيت
مگذر ز صفاي زندگانيت
بشنيد چو گفت و گوي ايشان
بگشاد نظر به سوي ايشان
کاي بي خبران ز آتش من
وز داغ دل بلاکش من
زين شمع سخن که مي فروزيد
صد باره دل مرا مسوزيد
من سوخته فراغ يارم
با سوختن دگر چه کارم
من زنده به بوي قيس بودم
تا قصه مرگ او شنودم
بيزار شدم ز زندگاني
بيگانه ز راحت جواني
زو بود به باغ عمر برگم
وامروز براي اوست مرگم
زين غم که برآتشم نشانده ست
جز مرگ خلاصيي نمانده ست
وصلش کاينجام دست ازان بست
باشد که در آن جهان دهد دست
خوش آنکه ز غم خلاص گردم
با دوست حريف خاص گردم
با او باشم به کامراني
در عشرتگاه جاوداني