رفتن آن اعرابي به ديار ليلي و خبر وفات مجنون را به وي رساندن و اظهار کردن ليلي آن معني را پيش از گفتن اعرابي

فهرست نويس اين جريده
بر خاتمت اين رقم کشيده
کان اعرابي حريف موزون
چون شد فارغ ز دفن مجنون
بر آهويي تک جمازه بنشست
احرام حريم يار او بست
مي شد دل و جان درد پرورد
تا پي به ديار ليلي آورد
پرسان پرسان به خانه خانه
مي گشت به قصد آن يگانه
تا برد به سوي خيمه اش راه
ديدش بيرون خيمه چون ماه
ني ماه که مهر عالم افروز
ني مهر که آتش جهانسوز
مه حليه و مشتري حمايل
حوري شيم و پري شمايل
از دورش اگر چه ديد و بشناخت
خود را به شناختن نينداخت
پرسيد که اي مه تمامي
کامروز مقيم اين مقامي
ليلي که به رخ مه تمام است
ماء/واش کجا و او کدام است
گفتا منم آن و رو بگرداند
مي راند ز ديده اشک و مي خواند
کين دل که به پهلوي چپش جاست
از وي نشنيده ام به جز راست
هر لحظه کند حديث با من
کان خاک نشين چاک دامن
کاواره توست در بيابان
بهر تو به کوه و در شتابان
از محنت فرقت تو مرده ست
تنها و غريب جان سپرده ست
اي واي ز بي نصيبي او
وز بي کسي و غريبي او
بگريست عرابي و فغان کرد
کاي خاک تو ماه آسمان گرد
والله که دل تو راست گفته ست
وين گوهر راز راست سفته ست
مجنون ز غم تو مرد مسکين
وز هجر تو جان سپرد مسکين
کرده ست غزالي اندر آغوش
بر ياد تو شربت اجل نوش
جز دام و ددش کسي به سر نه
وز بي کسيش غمي بتر نه
من مرده به سر رسيدم او را
تنهاو غريب ديدم او را
رفتم به ديارش از سر سوز
با اهل قبيله اش هم امروز
جان خاک ره وفاش کرديم
برديم و به خاک جاش کرديم
اين گرد نشسته بر جبينم
راه آورديست زان زمينم
ليلي چو شنيد اين خبر را
بنهاد به جاي پاي سر را
افتاد ميان اشک بسيار
چون عکس در آب جو نگونسار
از عمر ملول و از بقا سير
بي هوش و خرد فتاد تا دير
وان دم کامد به خويشتن باز
اين تازه نشيد کرد آغاز
کافسوس که آرزوي جان يافت
و آرام ز جان ناتوان رفت
من قالب و قيس بود جانم
بي جان به چه حيله زنده مانم
زد کوس رحيل جانم اينک
من هم ز عقب روانم اينک
بي او روزي که زار ميرم
وز کار جهان کنار گيرم
نزديک ويم نهيد بستر
تا بر کف پاي وي نهم سر
بي دايه خود ز دل کشم واي
صد بوسه زنم به خاک آن پاي
روزي که ز جسم ناتوانم
بي پوست و مغز استخوانم
چون ني گردد در آن نشيمن
از ناوک غم هزار روزن
هر روزن ازان شود دهاني
وز درد برآورد فغاني
با قيس رميده راز گويد
غم هاي گذشته باز گويد
چون خيزد از استخوانم آواز
او نيز همين نوا کند ساز
با هم باشيم بي غرامت
وز گفت و شنيد تا قيامت
وان دم که نم حيات ريزند
پژمرده تنان ز خاک خيزند
آريم به دست يکدگر دست
خيزيم به پاي دست بر دست
گرديم به هم در آن مواقف
هر يک ز حريف خويش واقف
هر جاي که سرنوشت باشد
گر دوزخ اگر بهشت باشد
با يکديگر مقام گيريم
وز هم به فراغ کام گيريم
اين گفت و به خيمه سايه انداخت
بيت الحزني ز خانه بر ساخت
تا بود درين جهان چنين بود
با محنت و درد همنشين بود
آن کيست که در جهان چنين نيست
وز فرقت دوستان حزين نيست
يارب که برافتد از زمانه
آيين فراق جاودانه