هان تا نبري گمان که مجنون
بر حسن مجاز بود مفتون
در اول اگر چه داشت ميلي
با جرعه کشي ز جام ليلي
اندر آخر که گشت ازان مست
افکند ز دست جام و بشکست
مستيش ز باده بود نز جام
از جام رميده شد سرانجام
بشکفت به بوستان رازش
گلهاي حقيقت از مجازش
چشمه ز شکاف سنگ جوشيد
دريا شد و سنگ را بپوشيد
ليلي طلبي او در اين جوش
بر شاهد عشق بود روپوش
زين نام دهانش پر شکر بود
ليکن مقصود ازو دگر بود
عاشق که ز مهر دوست کاهد
مه گويد و روي دوست خواهد
آرند که صوفيي صفاکيش
برداشت به خواب پرده از پيش
مجنون بر وي شد آشکارا
با او نه به صورت مدارا
گفت اي شده از خرابي حال
بر نقش مجاز فتنه سي سال
چون کرد اجل نبرد با تو
معشوق ازل چه کرد با تو
گفتا به سراي قربتم خواند
بر صدر سرير قرب بنشاند
گفت اي به بساط عشق گستاخ
شرمت نامد که چون درين کاخ
خوردي مي ما ز جام ليلي
خواندي ما را به نام ليلي
بر من چو در خطاب بگشود
با من جز ازين عتاب ننمود
جامي بنگر کز آفرينش
هر ذره به چشم اهل بينش
از خم ازل خجسته جاميست
گرداگردش نوشته ناميست
آن جام چه جام جام باقي
وان نام چه نام نام ساقي
از جام به باده گير آرام
وز نام نگر به صاحب نام
در صاحب نام کن نشان گم
در هستي وي شو از جهان گم
تا باز رهي ز هستي خويش
وز ظلمت خود پرستي خويش
جايي برسي کزان گذر نيست
جز بي خبري ازان خبر نيست
با تو ز جهان بي نشاني
گفتيم نشان دگر تو داني