ملاقات کردن مجنون با ليلي در يکي از راهها و در انتظار مراجعت او در مقام حيرت ايستادن و شيان کردن مرغ بر سر وي

رامشگر اين ترانه خوش
دستان زن اين سرود دلکش
بر عود سخن چنين کشد تار
کان مانده به چنگ غم گرفتار
چون شادي کاسه اش ز سر رفت
وان خرميش ز دل به در رفت
با محنت دوري خود افتاد
با رنج صبوري خود افتاد
از نايره فراق مي سوخت
وز شعله اشتياق مي سوخت
در هر منزل که جاي بودش
بر تابه گرم پاي بودش
ني خوابگهش به مرغزاري
ني آبخورش به چشمه ساري
بي صبري و بي قراريي داشت
با هر خس و خار زاريي داشت
از هر چيزي مدد همي جست
زان ورطه خلاص خود همي جست
روزي به هواي نيمروزي
از تاب حرارت تموزي
ره برد به خيمه ذليلان
يعني که به سايه مغيلان
بر ساخت ازان نظاره گاهي
مي کرد به هر طرف نگاهي
ناگاه بديد قومي از دور
زيشان در و دشت گشته معمور
قومي همه از بزرگواري
ارباب محفه و عماري
کردند به يک زمان در آن جاي
صد خيمه و بارگاه بر پاي
زانجا که خيال عاشقان است
سوداي محال عاشقان است
مجنون با خود خيال مي کرد
وين آرزوي محال مي کرد
کانان ليلي و آل اويند
محمل کش جاه و مال اويند
ديگر مي گفت کين خيال است
وز بخت من اين هوس محال است
با خود همه گفت و گويش اين بود
انديشه و آرزويش اين بود
زان خيمه گهش نمود ناگاه
با جمع ستارگان يکي ماه
کز خيمه هواي گشت کردند
زان مرحله رو به دشت کردند
در پاي کشان ز ناز دامان
گشتند به سوي او خرامان
او چشم نهاده کان کيانند
سرمايه سود يا زيانند
وانان شده سوي او شتابان
کان تنها کيست در بيابان
آن دم که به پيش هم رسيدند
يکديگر را تمام ديدند
مسکين مجنون چه ديد ليلي
با او ز زنان قوم خيلي
چشمش چو بر آن سهي قد افتاد
بيخود برجست و بيخود افتاد
شد کالبدش ز هوش خالي
ليلي به سرش دويد حالي
بنهاد سرش به زانوي خويش
خونابه فشان ز سينه ريش
زان خواب خوش از گلابريزي
زود آوردش به خوابخيزي
ديدند جمال يکدگر را
بردند ملال يکدگر را
هر راز کهن که بود گفتند
هر در سخن که بود سفتند
در وقت وداع کاندرين باغ
کس سوخته دل مباد ازين داغ
مجنون گفتا که اي دل افروز
کامروز ميان صد غم و سوز
بگذاشتي اندرين زمينم
من بعد کي و کجات بينم
گفتا که به وقت بازگشتن
خواهي هم ازين زمين گذشتن
گر زانکه درين مقام باشي
از ديدن من به کام باشي
با طلعت من شوي ز غم شاد
من نيز ز بند محنت آزاد
اين رفت ز جاي و آن به جا ماند
چون مرده تني ز جان جدا ماند
مي رفت ز ديده دلربايش
مي ديد به حسرت از قفايش
از جان رقمي نمانده باقي
مي گفت قصايد فراقي
بر موجب وعده اي که بشنيد
از منزل خويشتن نجنبيد
در حيرت عشق آن دلاراي
بنشست درخت وار از پاي
مي بود ستاده چون درختي
مرغان به سرش نشسته لختي
يک جا چو درخت پاش محکم
مو رفته چو شاخه هاش درهم
عهدي چو گذشت در ميانه
مرغي به سرش گرفت خانه
مويش چو بتان مشک برقع
از گوهر بيضه شد مرصع
برخاست ز بيضه ها به پرواز
مرغان سرود عشق پرداز
يکچند بر اين نسق چو بگذشت
ليلي به ديار خويش برگشت
آمد چو به آن خجسته منزل
وز ناقه فرو گرفت محمل
هر کس ز مشقت سياحت
آسود به خواب استراحت
برخاست به وقت نيمروزان
خورشيد آسا رخي فروزان
در پاي به ناز پروريده
نعلين اديم زر کشيده
پوشيده پرند آسماني
بربسته حمايل يماني
آراسته چون بهشت رويي
آماده در او هر آرزويي
چون سرو سهي به قد دلکش
چون کبک دري خراميش خوش
آمد به سر رميده مجنون
ديدش ز حساب عقل بيرون
يک ذره ز وي نمانده بر جاي
مستغرق عشق فرق تا پاي
چشمي به زمين به سان انجم
در پرتو آفتاب خود گم
هر چند نهفته دادش آواز
نامد به وجود خويشتن باز
زد بانگ بلند کاي وفا کيش
بنگر به وفا سرشته خويش
گفتا تو کيي و از کجايي
بيهوده به سوي من چه آيي
گفتا که منم مراد جانت
کام دل و رونق روانت
يعني ليلي که مست اويي
اينجا شده پايبست اويي
گفتا رو رو که عشقت امروز
در من زده آتشي جهانسوز
برد از نظرم غبار صورت
ديگر نشوم شکار صورت
عشقم کشتي به موج خون راند
معشوقي و عاشقي برون ماند
باشد ز نخست روي عاشق
در هر چه به طبع اوست لايق
چون جذبه عشق زور گيرد
از ميل و مراد خود بميرد
آرد به مراد يار خود روي
واو را شود از جهان رضاجوي
چون جذبه آن زياده گردد
زان دغدغه نيز ساده گردد
افتاده به موج قلزم عشق
بيخود شده از تلاطم عشق
معشوقي و عاشقي کشد رخت
گردد نظر دو لخت يک لخت
يکسر نظر از دويي ببندد
چشم از مني و تويي ببندد
از کشمکش دويي سلامت
او ماند و عشق تا قيامت
ليلي چو شنيد اين سخن ها
از صبر و قرار ماند تنها
دانست يقين که حال او چيست
بنشست و به هاي هاي بگريست
گفت اين دل و دين ز دست داده
در ورطه عشق ما فتاده
برتافت رخ از سراي اميد
شد پي سپر بلاي جاويد
ناديده ز خوان ما نوايي
افتاد به جاودان بلايي
مشکل که دگر به هم نشينيم
وز دور جمال هم ببينيم
اين گفت و ره وثاق برداشت
ماتمگري فراق برداشت
از سينه به ناله درد مي رفت
مي رفت و به آب ديده مي گفت
دردا که فلک ستيزه کار است
سرچشمه عيش ناگوارست
پيمانه دهر زهر پيماست
لطفش به لباس قهر پيداست
ما خوش خاطر دو يار بوديم
دور از غم روزگار بوديم
دوران فلک به کام ما بود
جلاب طرب به جام ما بود
از دست خسان ز پا فتاديم
وز يکديگر جدا فتاديم
او دور از من به مرگ نزديک
من دور از وي چو موي باريک
او کرده به وادي عدم روي
من کرده به تنگناي غم خوي
او بر شرف هلاک بي من
افتاده به خون و خاک بي من
من در صدد زوال بي او
ناچيزتر از خيال بي او
امروز بريدم از وي اميد
دل بنهادم به هجر جاويد
رفت آنکه دگر رسيم با هم
وين چاک درون شود فراهم
کس آفت داغ ما مبيناد
دودي ز چراغ ما مبيناد
اين گفت و شکسته دل ز منزل
بر نيت کوچ بست محمل
مجنون هم ازان نشيمن درد
منزل به نشيمن دگر کرد
چون وعده دوست را به سر برد
بار خود ازان زمين به در برد
برخاست چنانکه بود از آغاز
با گور و گوزن گشت دمساز