رفتن مجنون به طفيل گدايان به خيمه گاه ليلي و شکستن ليلي کاسه وي را و رقص کردن مجنون از ذوق آن

شيرين سخن شکر فسانه
کين قصه نهاد در ميانه
افسانه پوست چون فرو خواند
از پوست برون چنين سخن راند
کان خورده چو دف طپانچه بر پوست
در ناله ز دست فرقت دوست
مي گشت به کوه و دشت يکچند
از دوست همي به پوست خرسند
چون پوست نشان ز دوست مي داد
خود را تسکين به پوست مي داد
وان دم که زمانه کند ازو پوست
وان نيز به کف نماندش از دوست
مي برد به سر به کام دشمن
ني دوست به بر نه پوست بر تن
بي دوست که بود رفته جاني
بي پوست چه بود استخواني
چون يکچندي بر اين برآمد
دودش ز دل حزين برآمد
يک روز به وقت نيمروزان
شد پيش شبان ز درد سوزان
چون سايه به زير پايش افتاد
برداشت ز سوز سينه فرياد
کاي چاره گر درون ريشم
روزي عجب آمده ست پيشم
در حال دلم نظاره اي کن
مردم ز فراق چاره اي کن
زين پيش ز هجر مرده بودم
جان را به اجل سپرده بودم
انفاس توام به لطف بنواخت
وز نو چو مسيح زنده ام ساخت
افکن نظري دگر به کارم
کامروز همان اميد دارم
بگريست به درد کاي جوانمرد
سر تا به قدم همه غم و درد
ز اندوه تو شد مرا جگرخون
وز درد تو اشک من جگرگون
بختت به مراد دل رساناد
بر مسند دولتت نشاناد
از هيچ مقام و هيچ جايي
زين بيش نبينمت دوايي
کان نقش بديع کلک تصوير
وان شيرين تر ز شکر و شير
هر اول هفت وقت شامي
از شير رمه پزد طعامي
خاصه پي طعمه گدايان
از خوان سپهر بينوايان
هر کس که بود در آن حوالي
از سفره رزق دست خالي
آرند به آستان او روي
از خوان نوال او غذا جوي
مالد سر آستين خود باز
قسامي آن به خود کند ساز
کفليز به کف طعام سنجد
در کاسه هر کس آنچه گنجد
دارند آندم در آن گذرگاه
بيگانه و آشنا همه راه
امشب هنگام کام بخشيست
بي شامان را طعام بخشيست
برخيز تو نيز کاسه بر کف
خود را افکن به سلک آن صف
باشد که طفيل هر گدايي
زان مايده ات رسد نوايي
مجنون چو شنيد اين بشارت
برخاست به موجب اشارت
بگرفت به کف شکسته جامي
مي زد به حريم دوست گامي
آن دلشده چون رسيد آنجا
صد دلشده بيش ديد آنجا
بر دست گرفته کاسه يا جام
دريوزه گرش ز خوان انعام
هر کس ز کف چنان حبيبي
مي يافت به قدر خود نصيبي
مجنون از دور چون بديدش
عقل از سر و جان ز تن رميدش
بي خود شد و ميل خاک ره داشت
خود را به حيل به پا نگه داشت
چون نوبت وي رسيد بي خويش
آورد او نيز جام خود پيش
ليلي وي را چو ديد بشناخت
کارش نه چو کار ديگران ساخت
ناداده نصيب ازان طعامش
کفليز زد و شکست جامش
مجنون چو شکست جام خود ديد
گويا که جهان به کام خود ديد
آهنگ سماع آن شکستش
چون راه سماع ساخت مستش
مي بود بر آن سرود رقاص
مي زد با خود ترانه خاص
العيش که کام شد ميسر
عيشي به تمام شد ميسر
همچون دگران نداد کامم
وز سنگ ستم شکست جامم
با من نظريش هست تنها
زان جام مرا شکست تنها
بيهوده شکست من نجسته ست
کارم زشکست او درست است
آن سنگ که زد به جام من فاش
زان کاسه سرشکستيم کاش
تا در صف واقعان اين راز
جاويد نشستمي سرافراز
گر جام مرا شکست يارم
آزردگيي جز اين ندارم
کان لحظه مرا که جام بشکست
آزرده نگشته باشدش دست
صد سر فدي شکست او باد
جانها شده مزد دست او باد
از خنجر مهر او دلم چاک
وز هر چه نه مهر او دلم پاک