گوهر کش سلک اين حکايت
در قصه چنين کند روايت
کان داده درين محيط مواج
سرمايه عقل و دين به تاراج
آن کشتي عافيت شکسته
بر تخت شکسته اي نشسته
چون مژده مرگ دشمن خويش
بشنيد ز يار مصلحت کيش
دانست که خاست مانع از راه
شد راه به کوي وصل کوتاه
مه در مهد است و پاسباني ني
گل نوعهد و غم خزاني ني
از قوت شوق کوي جانان
شد ناقه بادپاي رانان
چون قوت شوق بارگي وار
بردش به ديار آن وفادار
حيران مي گشت وز چپ و راست
از دوست نشانه اي همي خواست
ناگاه ز دور ديد يک سگ
افتاده ز پاي و مانده از تگ
هم بازوي او ز کار رفته
هم پنجه اش از شکار رفته
داء/الثعلب ببرده مويش
وز زخم ددان فگار مويش
از لاغريش ز پوست هر سو
پيدا شده استخوان پهلو
بود انباني و استخوان پر
يا خود قرباني از کمان پر
دمش که ز مو نداشت تاري
حلقه زده مي نمود ماري
خاليش دهان لقمه فرساي
از دندان هاي استخوان خاي
چون گر سنگيش قصد جان کرد
گويي دندان چو استخوان خورد
پهلوش ز سختي زمين ريش
در ناله ز دست پهلوي خويش
هر ريش به پوستش دهاني
در وي ز وفاکشان زباني
همچون دندان ازان دهان ها
بنموده سفيد استخوان ها
ني ني شده پوستش بر اندام
صد چشمه زياده بود چون دام
زان دام به جاي صيد نخجير
گشته پي قوت خود مگس گير
روبه با وي به سرفرازي
هر دم گفتي به طنز و بازي
کاي شير پلنگ گير برخيز
با روبه خسته دل درآويز
تا کي عريان به هر زميني
خسبي به کف آر پوستيني
مجنون چو بديد روي آن سگ
چون اشک دويد سوي آن سگ
چون سايه به زير پايش افتاد
صد بوسه به خاک پاي او داد
رفتش ته پا به ديده تر
گسترده ز ريگ نرم بستر
بالين سر زانوي خودش ساخت
بر سر سايه ز مهرش انداخت
شستن به دو چشم تر جراحت
خاريد تنش به دست راحت
گرد از سر و روي او بيفشاند
وز پهلو و پشت او مگس راند
چون دست ز شغل کار سازي
بگشاد زبان به دلنوازي
کاي طوق وفا قلاده تو
شيران جهان فتاده تو
هستي به وفا ز آدمي بيش
وز جمله به راه محرمي پيش
يک لقمه ز دست هر که خوردي
صد سنگ خوري و برنگردي
کار تو شبانه پاسباني
وآيين تو روزها شباني
دزد از تو ز کار خويشتن سير
گرگ از تو اسير پنجه شير
بانگت دل شبروان شکسته
دست عسسان به چوب بسته
در معرکه گاه راستکاران
يک موي تو وز عسس هزاران
چون در ره پردلي زني تگ
با شيري تو عسس کم از سگ
بس گمشده در شبان تاري
کز بانگ خودت به منزل آري
آن را که به شب ز ره برون است
بانگ تو نواي ارغنون است
ور زانکه ز کوي دوست آيد
از رشته جان گره گشايد
روزي که بود شکار کارت
سلطان جهان بود شکارت
در بازوي وي بود کمندت
در پنجه وي گشاد و بندت
دلقت ز حرير و خز ملمع
طوقت ز زر و گهر مرصع
از همتگي تو گر بماند
در پيروي تو رخش راند
کار تو به خود کند حواله
وز خوان خودت دهد نواله
چون سر دهدت به صيد نخجير
نايد به دويدن از تو تقصير
از بس که سبکروي کني ساز
ماند ز تو سايه در قفا باز
گر مرغ شود شکار يا باد
مشکل ز دم تو گردد آزاد
بس روبه جلد کار ديده
کش زخم تو پوستين دريده
وان را پي دوختن همان روز
داده به دکان پوستين دوز
ناگشته پلنگ رنجه تو
ترسيد ز زور پنجه تو
با آن درع و سلاح داري
بر قله کوه شد حصاري
شير از تو شنيد مکر و دستان
از بيم خزيد در نيستان
با آن همه انبوهي نيزه
پيچيد ز تو سر ستيزه
با زور تو ک آفت گوزن است
آهوي حقير را چه وزن است
هر گور که زخم خورده از تو
جان با تگ پا نبرده از تو
خرگوش تو را به خواب ديده
از ترس تو خواب ازو رميده
اينست حکايت جوانيت
تاريخ صفاي زندگانيت
واکنون که فلک ز پا فکندت
شد زور ز پاي زورمندت
کردند رها تو را به خواري
ناکرده کسيت حقگزاري
تا مرگ نگرددم هم آغوش
حاشا که تو را کنم فراموش
بودي سگ آستان ليلي
شبها شده پاسبان ليلي
هر چند کزان شرف فتادي
وان مرتبه را ز دست دادي
هستم سگ تو من فتاده
از حلقه دم کنم قلاده
دست آر ز دوستي سوي من
کن طوق سعادتم به گردن
بگذار به حرمت وفايت
تا روي نهم به خاک پايت
کين پاي به کوي او رسيده ست
گاهي ز قفاي او دويده ست
نگرفته شبي ز پاسش آرام
برگردش خيمه اش زده گام
چشمت بوسم که گاه گاهي
کرده ست به روي او نگاهي
يا باد به ميل خار و خاشاک
شد سرمه کشش ز راه آن پاک
بندم به دم تو ز اشک گوهر
کان حلقه زده بسي بر آن در
داغي که ازو بود به رانت
وز سر وفا دهد نشانت
خواهم دل خود نهم بر آن داغ
تا داغ دلم شود ازان باغ
هستي القصه پاي تا فرق
در نور جمال يار من غرق
خواهم که ز خود تهي کنم جاي
تا بو که به جاي من نهي پاي
من باز رهم ز دلخراشي
درمان خراش من تو باشي
خاکم به ره تو اي وفادار
زنهار و هزار بار زنهار
روزي که رسي به خاک آن کوي
باز آيدت آب رفته بر جوي
افتد به حريم او گذارت
بخشند بر آن ستانه بارت
هر جا که نشان پاش بيني
خاک ره فرق ساش بيني
بوسي ز لبم نشان آن پاي
وز فرق سرم شوي زمين ساي
گاهي که طفيل ميهماني
يادي کندت به استخواني
زان طعمه شوي چو بهره انديش
ياد آري ازين طفيلي خويش
شبها که بر آستانه او
گردي پي پاس خانه او
بي خوابي من به خاک و خواري
دور از در او به خاطر آري
چون دامن خيمه اش بهاران
از ابر شود سرشکباران
آبي آري به روي کارم
از قصه چشم اشکبارم
بر گردن ميخ ها طنابش
چو حلقه شود به پيچ و تابش
بر گردن مانده زير باري
منت نه ازان به طوقداري
يک شب که به چشم نايدش خواب
آيد بيرون به گشت مهتاب
ساز از پي خواب او بهانه
گوي از من بي دل اين فسانه
کاي شير شکار آهوي شنگ
تيغ تو به خون پردلان رنگ
تا چند من غريب شيدا
گردم ز تو گرد کوه و صحرا
عمري ز در تو دور بودم
دمساز گوزن و گور بودم
امروز که آمدم به نزديک
چشمم ز غبار هجر تاريک
ترسم که اگر قدم نهم پيش
اندوه تو بر دلم شود بيش
يک مانع اگر ز راه برخاست
صد مانع ديگرم مهياست
گر گرد جوانه شير شبگير
در حيله گريست روبه پير
بر شير شکسته پاي در سنگ
صد زخم رسد ز روبه لنگ
گر دل دهيم کنم دليري
در بيشه اين ديار شيري
سر پاي کنم به راه وصلت
آيم به شکارگاه وصلت
در بيشه تو مقام گيرم
وز وصل تو صيد کام گيرم
ور ني باشم چنانکه زين بيش
بودم به خيال مردن خويش
ميرم به مراد بخت ناساز
تو از من و من ز خود رهم باز