آن رفته ز قيد عقل بيرون
کامد روزي به سوي مجنون
وز ليلي و عقد او خبر گفت
وان شيفته را ز نو برآشفت
مي خواست ز تار مهربافي
آن زخم گذشته را تلافي
چون يافت خبر ز مردن شوي
آورد به سوي کوه و در روي
وان گم شده را بجست بسيار
چون يافت نشانش آخر کار
گفتا که مرا بشارتي هست
گويم به تو گر اشارتي هست
خاري که فتاده در رهت بود
ضربت زن جان آگهت بود
باد اجلش ز راه برداشت
وز وي اثري به راه نگذاشت
يعني زيبا جوان داماد
زد گام برون ازين غم آباد
درد سر خويشتن برون برد
زين منزل و عمر با تو بسپرد
مجنون ز حديث مردن او
وز قصه جان سپردن او
بر خود پيچيد و زار بگريست
چون ابر به نوبهار بگريست
چندان بگريست کان خبرگوي
از موجب گريه شد خبرجوي
گفت اي به ميان عاشقان شاه
زاسرار نهان عشق آگاه
چون قصه عقد او شنيدي
از غصه لباس جان دريدي
از هر مژه سيل خون فشاندي
وز چشم زمانه خون چکاندي
و امروز که ذکر مردنش رفت
وافسانه جان سپردنش رفت
هم گريه زار برگرفتي
وين نوحه گري ز سر گرفتي
با يکدگر اين دو حال چون است
کز دانش عقل من برون است
گفتا کان روز گريه زان بود
کان عقد مرا گزند جان بود
آن کز غم جان سرشک نگشاد
سنگي باشد نه آدميزد
وامروز سرشک ازان فشانم
کافتاد آتش درون جانم
کان کو تنها نه سيم و زر باخت
هر نقد که داشت جمله درباخت
دل از همه طاق جفت او شد
مرغ گل نوشگفت او شد
همخانه و همسراي او بود
روشن نظر از لقاي او بود
محروم ز وصلش اينچنين مرد
جان از غم عشقش اينچنين برد
من خسته جگر که با دل تنگ
دورم ز درش هزار فرسنگ
گردم هر روز در دياري
باشم هر شب به کنج غاري
پيوستن ما به هم خيال است
نزديکي ما به هم محال است
جز اينکه مقيم يک جهانيم
در دايره يک آسمانيم
ساييم به روي يک زمين پاي
داريم درون يک زمان جاي
داني که چگونه زار ميرم
بر بستر هجر خوار ميرم
در چشم من است آنکه روزي
سر بر زندم ز سينه سوزي
مهجور ز يار و دور از اغيار
افتم به ميان خاره و خار
جز آهوي دشت همدمي نه
غير از دد و دام محرمي نه
در حسرت آن غزال سرمست
از جيب هوس برون کنم دست
آهويي را کشم در آغوش
هويي زنم و ز من رود هوش
جان همره هوش رخت بندد
بر مردن من زمانه خندد
از مرقد آهوان به زورم
آرند به خوابگاه گورم
زان آهوي شوخ در غرامت
من باشم و گور تا قيامت
آن را که بود رهي چنين پيش
جان و دلي از غم چنين ريش
چون رفتن دشمنان کند ياد
حاشا که ز مرگشان شود شاد
رنجي که به خود نمي پسندم
چون بر دگري رسد چه خندم
اين چرخ ستمگر جفاکوش
کي نوبت کس کند فراموش
دي کرد به زخم دشمن آهنگ
فردا به سبوي من زند سنگ
شاد از غم کس نزيستن به
بر محنت خود گريستن به
دانا که بود درين غم آباد
آن کز غم کس نمي شود شاد
اين گفت و به خير باد برخاست
وز محنت راه عذر او خواست
آن سوي قبيله بارگي راند
وين با دد و دام خود به جا ماند