ليلي چو ز مشکبوي نامه
شد غاليه بند جيب جامه
قاصد جويان ز خيمه برخاست
قد کرد پي برون شدن راست
با يک دو کنيز گام برداشت
چون کبک دري خرام برداشت
بودش خيمه به مرغزاري
نزديک به خيمه چشمه ساري
جو کرده بر آب سيمگون طشت
آبشخور تشنگان آن دشت
آمد به کنار چشمه و جست
از هر چه نه يار دست خود شست
بنشست ولي ز خود نه آگاه
بنهاد چو چشمه چشم بر راه
تا بو که کسي ز ره درآيد
از دست وي آن غرض برآيد
ناگاه بديد کز غباري
آمد بيرون شتر سواري
ني باد و ز باد گرم روتر
ني سيل و ز سيل تيزدوتر
ننهاده هنوز چشم بر هم
پيوست چو کعبه رو به زمزم
دامن ز غبار ره برافشاند
اشتر به کنار چشمه خواباند
چون خضر به چشمه سار پيوست
خورد آبي و خضروار بنشست
ليلي گفتش که از کجايي
کايد ز تو بوي آشنايي
گفتا که ز خاک پاک نجدم
کحل بصر است خاک نجدم
زان خاک سرشته شد گل من
زان گل شگفد چو گل دل من
ليلي گفتا که تلخکامي
مجنون لقبي و قيس نامي
سرگشته در آن ديار گردد
غمديده و سوگوار گردد
هيچت به وي آشناييي هست
امکان زبان گشاييي هست
گفتا بلي آشناي اويم
سر در کنف وفاي اويم
بسته کمرم به دوستداريش
بگشاده زبان به غمگساريش
هر جا باشم دعاش گويم
تسکين دل از خداش جويم
ليلي گفتا که در چه کار است
گفتا که ز درد عشق زار است
همواره ز مردمان رميده
با وحش رميده آرميده
گه قافيه خوان فراز سنگي
سنگ از جگرش گرفته رنگي
گه زمزمه گو به کنج غاري
بر چهره او غم غباري
ليلي گفتا که اي خردمند
داني که به عشق کيست در بند
گفتا آري به ياد ليلي
هر دم راند ز ديده سيلي
ليلي جويان به پاي خيزد
ليلي گويان سرشک ريزد
از هر چه نهد فلک به خوانش
اين نام بود غذاي جانش
او را به زبان همين رود نام
واو را ز زبان همين بود کام
ليلي ز مژه سرشک خون ريخت
و اسرار نهان ز دل برون ريخت
گفتا که منم مراد جانش
وان نام من است بر زبانش
از درد من است سينه اش داغ
وز ياد من است خاطرش باغ
سرمايه سوز او منم من
روشن کن روز او منم من
من نيز به جان خراب اويم
بر آتش غم کباب اويم
واو بي خبر از خرابي من
غافل ز جگرکبابي من
جانم به فدات اگر تواني
کز من خبري به وي رساني
درجي دارم به خون نوشته
بيرون و درون به خون سرشته
خواهم ببري ز روي ياري
آن را و به دست او سپاري
آيين وفا گري کني ساز
وآري سوي من جواب آن باز
دردي ببري و داغي آري
شمعي بدهي چراغي آري
برخاست به پاي آن جوانمرد
کاي مجنون را دل از تو پر درد
منت دارم به جان بکوشم
کالاي تو را به جان فروشم
هر حرفي ازان به چشم مجنون
جانيست به قدر بلکه افزون
لطفي به ازين همي ندانم
کين ملطفه را به وي رسانم
شد ليلي را درون ز غم شاد
وان نامه ز جيب خويش بگشاد
پيچيد در آن به آرزويي
برگ کاهي و تار مويي
يعني زان روز کز تو فردم
چون مو زارم چو کاه زردم
وانگاه آن را به نامه بر داد
با دلبر نامور فرستاد
چون نامه بر آن گرفته برجست
بر ناقه رهنورد بنشست
شد راحله تاز راه مجنون
مايل به قرارگاه مجنون
آنجا چو رسيد بي کم و کاست
بسيار دويد از چپ و راست
از وي اثري نيافت آنجا
زين غم جگرش شکافت آنجا
زد گام به سايه گاه سنگي
کاسايد ازان طلب درنگي
ديدش که چو مستي اوفتاده
دستور خرد ز دست داده
در خواب نه ليک چشم بسته
بيدار ولي ز خويش رسته
جسمش اينجا و جان دگر جاي
پيدا اينجا نهادن گر جاي
از گردش ماه و مهر بيرون
وز دايره سپهر بيرون
از دعوي عاشقي بريده
وز معشوقي عنان کشيده
مستغرق بحر عشق گشته
وز هر چه نه عشق در گذشته
قاصد هر چند حيله انگيخت
تا بود که به وي تواند آميخت
آن حيله نداشت هيچ سودش
از بانگ بلند آزمودش
برداشت چو حاديان نوايي
در کوه فکند ازان صدايي
ليلي گويان حدي همي کرد
وان دلشده را ندا همي کرد
کرد آن اثري در او سرانجام
وآمد به خود از سماع آن نام
گفتا تو کيي و اين چه نام است
زين نام مراد تو کدام است
گفتا که منم رسول ليلي
خاص نظر قبول ليلي
ليلي که بود انيس جانت
بينايي چشم خونفشانت
گفتا که ره ادب نجسته
وز مشک و گلاب لب نشسته
هر دم به زبان چه آري اين نام
گستاخ چرا شماري اين نام
زد لاف که من زبان اويم
گويا شده ترجمان اويم
اينک به کف نيازم اکنون
از وي رقمي چو در مکنون
خيز و بستان که نامه اوست
يک رشح ز نوک خامه اوست
مجنون چو شنيد نام نامه
پا ساخت ز فرق سر چو خامه
پيشش ز سر نياز بنشست
وان حرف وفا گرفتش از دست
چون بر سر نامه نام او ديد
بوسيد و به چشم خويش ماليد
زد نکهت وصل بر دماغش
بنشاند نسيم آن چراغش
افتاد ز عقل و هوش رفته
خاصيت چشم و گوش رفته
آمد چو ز بي خودي به خود باز
اين نغمه شوق کرد آغاز
کين نامه ز غنچه مراد است
زو در دل تنگ صد گشاد است
از خوان وفاست يک نواله
گشته به من گدا حواله
سربسته چو ناف مشکبار است
گويي که ز چين زلف يار است
تعويذ دل رميدگان است
طومار بلاکشيدگان است
حرزيست به بازوي ارادت
مرقوم به خامه سعادت
وان دم که گشاد نامه را سر
سر برزد ازو نواي ديگر
کين نامه نه نامه نوبهاريست
از باغ امل بنفشه زاريست
نقشيست به کلک دلنوازي
آرايش لوح چاره سازي
دلکش رقميست نو رسيده
بر صفحه آرزو کشيده
صفهاش کشيده عنبرين مور
ره ساخته بر زمين کافور
هر موري ازان به سوي خانه
برده دل بي دلان چو دانه
زان نامه دلنواز هر حرف
بود از مي ذوق و حال يک ظرف
هر جرعه مي کزان بخوردي
از جا جستي و رقص کردي
خطهاش نمودي آشکارا
چون سلسله هاي مشک سارا
هر سلسله اي ازان سلاسل
زنجير نه هزار عاقل
از خواندن نامه چون بپرداخت
در گردن جاي حمايلش ساخت
قاصد چو بديد آن به پا خواست
زو کرد جواب نامه درخواست
گفتا که جواب چون نويسم
بر چهره مگر به خون نويسم
از کاغذ و خامه ام تهي مشت
کاغذ ريگ است و خامه انگشت
قاصد به شتر نشست حالي
شد مرحله کوب آن حوالي
از هر طرفي به جهد بشتافت
شب را به يکي قبيله ره يافت
کار وي ازان قبيله شد راست
چون صبح علم کشيد برخاست
شد بر ره آمدن عنان تاب
وآورد پي دبيري اسباب