رسيدن مجنون در قافله ليلي به کعبه و در مناسک حج با وي عشق باختن

آن کعبه روي حجازي آهنگ
در باديه فراخ دلتنگ
با يار ز وصل يار محروم
غمگين و ز غمگذار محروم
چون پي به حريم خانه آورد
رو در ره آن يگانه آورد
بگرفت ره طوافگاهش
بنهاد سر وفا به راهش
ليلي چو به عزم خانه برخاست
خانه به جمال خود بياراست
چشمش سوي آن رميده افتاد
خون جگرش ز ديده افتاد
بگريست که اي فراق ديده
درد و غم اشتياق ديده
در کشمکش فراق چوني
در آتش اشتياق چوني
من بي تو چه دم زنم که چونم
اينک ز دو ديده غرق خونم
روزان و شبان در آرزويت
تنها منم و خيال رويت
جز مردم ديده کس ندارم
کز دل با او دمي برآرم
خوشحال تو در غمم که باري
گفتن داني به غمگزاري
مجنون به زبان بي زباني
هم زين سخنان چنانکه داني
مي گفت و ز بيم ناکس و کس
چشمي از پيش و چشمي از پس
غم بي حد و فرصتي چنين تنگ
کردند به طوف خانه آهنگ
ليلي به طواف خانه در گرد
مجنون ز قفاش سينه پر درد
آن سنگ سياه بوسه مي داد
وين دل به خيال خام او شاد
آن برد دهان به آب زمزم
وين کرد ز گريه ديده پر نم
آن روي به مروه و صفا داشت
وين جاي به ذروه وفا داشت
آن در عرفات گشته واقف
وين واقف او در آن مواقف
آن روي به مشعر حرامش
وين در غم شعر مشکفامش
آن تيغ به دست در منا تيز
وين بانگ زده که خون من ريز
آن کرده به رمي سنگ آهنگ
وين داشته سر به پيش آن سنگ
آن کرده وداع خانه بنياد
وين کرده ز بيم هجر فرياد
ليلي چو ازان وداع پرداخت
مسند به درون محمل انداخت
مجنون به ميانه فرصتي جست
جا کرد به پيش محملش چست
هر دو به وداع هم ستادند
وز درد ز ديده خون گشادند
بي گفت زبان ز چشم پر خون
دادند ز سينه درد بيرون
کردند وداع يکدگر را
چون تن که کند وداع سر را
يک لحظه که سر رفيق تن نيست
تن را امکان زيستن نيست
آن راند به سوز و درد محمل
وين ماند ز گريه پاي در گل
زان شد محمل چو نافه پر مشک
وين را در تن چو نافه خون خشک
چون نافه ز راز پرده بگشاد
وين شمه ز حال خود برون داد
کافسوس که تن بماند و جان رفت
از دل صبر و ز تن توان رفت
بنمود جمال خود پس از دير
زان مي سوزم که زود شد سير
عمري ز قفاي او دويدم
تا روي وي از نقاب ديدم
ناگشته هنوز چشم من گرم
پوشيد و نداشت از خدا شرم
آن تشنه لبم که در بيابان
هر سو شدم آبجو شتابان
چون پي بردم به چشمه آب
صبر از دل من چو آب ناياب
ننشسته هنوز آتش تيز
زد دشنه عرابيم که برخيز
از من تا مگر ره بسي نيست
امروز به روز من کسي نيست
دل پر درد است و سينه پر سوز
يا رب که مباد کس بدين روز
خوش آن کين روز هم نماند
تيغ اجلم ز غم رهاند
اين گفت و جدا ز آل ليلي
با همرهي خيال ليلي
با جمعي دگر به راه زد گام
ني تاب و توان نه صبر و آرام
ترسيد کزان گروه بي باک
در همرهيش به جان فتد چاک
زان ليلي را رسد ملالي
و او را ز ملالش انفعالي