سياح حدود اين ولايت
نظام عقود اين حکايت
زين قصه روايت اينچنين کرد
کان خاک نشيمن زمين گرد
نخجير دره گوزن بيشه
نخجير و گوزن تگ هميشه
چون ماند ز طوف کوي ليلي
وز گام زدن به سوي ليلي
آشفته و بي قرار مي گشت
شوريده به هر ديار مي گشت
از چهره به خون غبار مي شست
سرگشته نشان يار مي جست
هر جا مي ديد کارواني
پيدا مي کرد کارداني
مي سوخت ز درد و داغ جانان
مي کرد ز وي سراغ جانان
رزي که سموم نيمروزي
برخاست به کوه و دشت سوزي
شد دشت ز ريگ و سنگپاره
طشتي پر از اخگر و شراره
حلقه شده مار ازو به هر سوي
زانسان که بر آتش اوفتد موي
گر گور به دشت رو نهادي
گامي به زمين او نهادي
چون نعل ستور راهپيماي
پر آبله گشتيش کف پاي
گيتي ز هواي گرم ناخوش
تفسان چو تنوره اي ز آتش
هر کوه گران در آن تنوره
ريزان از هم چو سنگ نوره
هر چشمه به کوه در خروشان
سنگين ديگي پر آب خوشان
کردي ماهي ز آب لابه
با روغن داغ و روي تابه
هر تخته سنگ داشت بر خوان
نخجير کباب و کبک بريان
از سايه گوزن دل بريده
در سايه شاخ خود خزيده
بيچاره پلنگ از تف و تاب
در پاي درخت سايه ناياب
افتاده چو سايه درختي
ظلمت لختي و نور لختي
گشته به گمان سايه نخجير
ز آسيمه سري به وي پنه گير
آن روز به هر دره که سيلي
کرد از بالا به زير ميلي
آن سيل نبود از نم ميغ
بود آن شده آب کوه را تيغ
مجنون رميده در چنين روز
انگشت شده ز بس تف و سوز
زو شعله دل زبانه مي زد
آتش به همه زمانه مي زد
آرام نمي گرفت يک جاي
مي سوخت بر آتشش مرگ پاي
ناگاه چو لاله داغ بر دل
بالاي تلي گرفت منزل
انداخت به هر طرف نگاهي
از دور بديد خيمه گاهي
خيمه زده جوق جوق مردم
گشته چو فلک زمين پر انجم
برجست و نفير آه برداشت
ره جانب خيمه گاه برداشت
آنجا چو رسيد از کناري
بيرون آمد شترسواري
بر وي سر ره گرفت مجنون
کاي طلعت تو به فال ميمون
اين قافله روي در کجايند
محمل به کجا همي گشايند
آن جوق کدام وين کدام است
آن قوم چه نام وين چه نام است
آن ناقه سوار بي شتابي
مي گفت ز يک يکش جوابي
گفتا همه روي در حجازند
بر نيت حج بسيچ سازند
پرسيد در آن ميان ز خيلي
گفتا ليلي و آل ليلي
مسکين چو شنيد از وي اين نام
زان گفت و شنو گرفت آرام
از گرد وجود خويشتن پاک
افتاد به سان سايه بر خاک
بعد از چندي ز خاک برخاست
از هستي خويش پاک برخاست
احرام حجاز بست با يار
از بي ياري برست با يار
ليلي مي راند محمل خويش
مجنون از دور با دل ريش
مي رفت رهي به آن درازي
با محمل او به عشقبازي
مي بود دلش به ناله زار
بربسته به محملش جرس وار
هر بار که محملش بديدي
افغان چو دراي برکشيدي
گفتي که چه حاجتش به محمل
اين بس که مرا نشسته در دل
محمل که بر آن دو رخ حجاب است
محمل نه که برج آفتاب است
کو بخت که بر چو من خرابي
زين برج بتابد آفتابي
گردم فارغ ز هوش و تمييز
در پرتو آن چو ذره ناچيز
محمل کش او چو ناقه راندي
وز ناقه نشان پا بماندي
مجنون ز قفا بايستادي
بوسه به نشان پاش دادي
وز روي چو زر به زر گرفتي
وز هر مژه در گهر گرفتي
کين مانده به ره نشان يار است
وز ناقه دوست يادگار است
گر يار به دست نيست باري
گيرم به نشان او قراري
مسکين عاشق به عاشقي بند
از دوست بود به هيچ خرسند
گر يار به وصل در نسازد
با او به خيال عشق بازد
از پايش اگر اثر نيابد
بر خاک رهش به پي شتابد
زان دور که پاي وي ببوسد
نايافته پاي پي ببوسد
جامي بنگر که در چه کاري
وز دوست به دست خود چه داري
عالم همه مست جام اويند
دل کرده شکار دام اويند
هر يک شده مست آرزويي
آن مست به رنگ وين به بويي
او خورشيديست عرش پايه
از وي همه عرش و فرش سايه
مي دار نظر به سايه دوست
ليکن زان رو که سايه اوست
در سايه مدار روي اميد
زانسان که شود حجاب خورشيد
از تيرگي حجاب بگذر
وز سايه در آفتاب بنگر