شنيدن خليفه آوازه مجنون را در عشقبازي و شعرپردازي و طلب داشتن وي

دهقان شکوفه بند اين شاخ
استاد رقم نگار اين کاخ
اين حرف نوشت بر کتابه
کان خانه خراب اين خرابه
چون شد به حديث عشق مشهور
وز مشهوران به عقل مهجور
ز آوازه نکته هاي چون در
کرد انجمن زمانه را پر
نگذاشت ز عقد آن ل آلي
يک گوش به هيچ حلقه خالي
زان گوش خليفه شد گهر بند
چشمي به لقايش آرزومند
دادند خبر به والي نجد
آن با خبر از حوالي نجد
کان عاشق عامري نسب را
مجنون لقب لبيب ادب را
نشنيده ز هيچ کس بهانه
سازد به ديار او روانه
والي به سران آن ولايت
شد نکته گزار ازين حکايت
گفتند که او ز عقل دور است
وز صحبت عاقلان نفور است
منزل نکند به هيچ جايي
طعمه نخورد به جز گيايي
گاهي که بود نشيمنش کوه
صد کوه به سينه اش ز اندوه
همپنجه زور او پلنگ است
ماء/واي شبش شکاف سنگ است
گاهي که به گرد دشت و وادي
گردد به هزار نامرادي
با دام و دد است روز همگام
با آهو و گور گشته شب رام
درمانده به کار او خلايق
ديدار خليفه را چه لايق
فرمود که چون خليفه فرمان
داده ست بدين غرض چه درمان
کردند طلب به هر زمينش
جستند نشان ز آن و اينش
بر قله کوه يافتندش
با فر و شکوه يافتندش
از موي به فرق چتر شاهي
وز تن چو خليفه در سياهي
گردش دد و دام حلقه بسته
او خوش به ميانشان نشسته
گفتند که خيز و رخت بربند
فرمان خليفه را کمر بند
گفتا که ز رخت داشتم دست
تا رخت به جز نبايدم بست
در کوه و کمر کمر فکندم
تا بهر کسي کمر نبندم
از دود درون سياه بختم
بي رختي من بس است رختم
پشتم ز سپاه غم شکسته ست
بر پشت چنين کمر که بسته ست
گفتند بترس ازين دليري
مپسند در آنچه گفت ديري
گفتا که طمع نکرده زيرم
بر نارفتن ازان دليرم
ناگشته طمع مهاربيني
نتوان به خليفه همنشيني
بر خلق که کارها دراز است
از شومي هاي حرص و آز است
عاشق که به ترک اين دو خاص است
از کشمکش جهان خلاص است
گفتند مباد اگر ستيزد
خونت نه به حجتي بريزد
گفتا چو بريخت عشق خونم
کي تيغ کسان کند زبونم
از خنجر تيز کي کشم سر
بر کشته چه برگ گل چه خنجر
بر زنده جفاي زير دستي
باشد همه از براي هستي
هستي ز ميان چو رخت بربست
خنجر به تهي فتاد و بشکست
از وي به سخن چو باز ماندند
ناقه به ره دگر براندند
اوبود پي بلاکشي کوه
جا کرده به زير تيغ اندوه
کردند دراز دست تدبير
بستند به پاش بند و زنجير
زانسان که زند به کوهساري
بر شاخ گياه حلقه ماري
مي خورد ز مار حلقه کرده
صد زخم نهان به زير پرده
در پيچش مار مهره مي سفت
از گوهر اشک خويش و مي گفت
من بسته دام زلف يارم
زنجيري جعد مشکبارم
زنجير دگر به پاي من چيست
زنجير بر بلاي من کيست
زنجير من ار برآرد آواز
در مجلس عاشقان شود ساز
زنجيرکشان قيد تدبير
زان زمزمه بگسلند زنجير
پايي که به يک دو گام کمتر
بگذشت ز بند هفت کشور
ني ني که ز چار ميخ ارکان
وز ششدر تنگ اين نه ايوان
هيهات که يک دو حلقه آهن
لنگر شودش درين نشيمن
سيري که نه سوي يار پويند
وز وي نه وصال يار جويند
گيرم که دهد به خلد راهي
زان نيست عظيم تر گناهي
در مذهب آن که نکته دان است
اين بند گران جزاي آنست
چون يک دو سه هفته ناقه راندند
نزديک خليفه اش رساندند
گرميش به آب گرم بردند
چرک از تن و مو ز سر ستردند
شد جود خليفه مهر پرتو
آراست تنش به خلعت نو
بر خوان کرامتش نشاندند
عطر کرمش به سر فشاندند
مسکين چو به حال خود فرو ديد
خود را نه به شيوه نکو ديد
دانست که شد درين دبستان
سيلي خور دست خودپرستان
شد تنگ بر او فضاي هستي
ديوانگيش گرفت و مستي
بر خويش فرو دريد جامه
افکند به خاک ره عمامه
از گفت و شنيد لب فرو بست
در زاويه اي خموش بنشست
فرمود خليفه تا کثير
آن در ره اهل عقل خير
در مجلس خاص حاضر آمد
دهشت بر آن مسافر آمد
گفتا که نخست در برابر
آماده کنيد کلک و دفتر
زان کلک که شعر او نويسيد
سازيد انگشت و شهد ليسيد
برداشت بلند آنگه آواز
کرد از دل خود نشيدي آغاز
در وي صفت جمال ليلي
بي بهرگي از وصال ليلي
بيماري قيس در فراقش
خونخواري وي ز اشتياقش
زين گونه چو خواند چند بيتي
زان يافت چراغ قيس زيتي
کرد از رگ جان فتيله آن را
بگشاد زبانه وش زبان را
برخواند ز سوز يک قصيده
عقد عددش به صد رسيده
هر بيت ازان چو خانه پر
زاشک چو گهر سرشک چون در
مصرع مصرع ازان چو درها
آمد شد درد را گذرها
بودش به ميان بيت ها چاک
چاک افکن سينه هاي غمناک
بحرش که ز موج برکند کوه
گرد آمده سيل هاي اندوه
از قافيه هاش صد دل تنگ
از تنگي خود به سينه زن سنگ
هر حرف ز عشق داستاني
هر نقطه ز خون دل نشاني
خوناب جگر تراوش دل
از چشمه حرفهاش سايل
بر مطلعش اوفتاده تابي
از روي چو ليلي آفتابي
در مقطع او بريدن اميد
از طلعت آن خجسته خورشيد
زو صاعقه ها به خرمن دل
از ياد حبيب و ذکر منزل
بگشاده زبان به شرح احوال
زآثار خيام و رسم اطلال
از هر مژه سيل خون گشاده
صد داغ به هر دلي نهاده
قاصد کرده ز مرغ يا باد
بنوشته غم درون ناشاد
خاک قدمش به خون سرشته
بنهاده به دستش آن نوشته
بردن سوي دوست گر نيارد
باري به سگان او سپارد
زايام وصال در حکايت
زآلام فراق در شکايت
گه جامه دري ز دست غماز
گه نوحه گري ز بخت ناساز
هر کس که به آن نوا نهد گوش
خون دلش از درون زند جوش
هر کس که بر آن رقم نهد چشم
از گريه به سيل غم دهد چشم
چون قصه جان غصه پرورد
زان ماتم غم به آخر آورد
از شعله آه آتش افروخت
هر دل که نه سنگ ز آتشش سوخت
وز نوحه درد گريه برداشت
يک چشم تهي ز گريه نگذاشت
رخساره چو سايه بر زمين ساي
افتاد ز پاي بند بر پاي
چون ديد خليفه دردمندش
فرمود که برکنند بندش
وانگه ز خزينه بند بگشاد
صد بدره سيم و زر عطا داد
پس گفت که در ديار ما باش
ساکن شده در جوار ما باش
در طي صحيفه عنايت
خواهيم ز مير آن ولايت
کو همت خود به آن گمارد
تا ليلي را پدر بيارد
همسلک کنيم در و گوهر
مقصود دلت شود ميسر
مجنون به وي التفات ننمود
بر وعده وي ثبات ننمود
دامن ز عطاي او بيفشاند
در وادي عشق بارگي راند
چون آهوي دام جسته مي رفت
وز جور زمانه رسته مي رفت
مي رفت و همي نشست و مي خفت
هر لحظه هزار شکر مي گفت
کز درد سر خليفه رستم
و احرام ديار يار بستم