رسيدن کثير به روضه پر غزالان و خبر آوردن پيش مجنون و جواب آن شنيدن

چون رفت کثير آن هنرور
زان صيدگه اندکي فراتر
آراسته ديد مرغزاري
از باغ بهشت يادگاري
از سبزه زمين چو سبز مفرش
وز گل گل مختلف منقش
يا مصحفي از زمردش حرف
از لاله بر آن وقوف شنگرف
يا خود ورقي بر آن ز زنگار
بنوشته الف الف به تکرار
طفلان گيا مگر بهاران
بودند بر آن ز مشق کاران
يا خود زرهي نهفته در زنگ
پوشيده ز سبزه بر بدن تنگ
تا تير سحاب و ناوک برق
در سينه و تن نگرددش غرق
آورده ز جيب خاک لاله
بيرون ز عقيق تر پياله
يا خود قدحي زلعل سيراب
پر نيزه اي از زمرد ناب
کش باد به لعب خويش نازان
مي گرداند چو کاسه بازان
يا مشعله ايست بس فروزان
بي روغن و بي فتيله سوزان
کز مشعله دار خرده بينش
محکم شده پاي در زمينش
سوريش به ياسمن معانق
خيريش به ياسمين موافق
نيل آورده بنفشه با ميل
تا بر رخ نسترن کشد نيل
گوگرد سرشت بود ميلش
وان شعله نيلگون دليلش
نرگس همه ديده از کناره
مي کرد به اين و آن نظاره
سوسن همه تن زبان به هر سوي
مي بود ازين و آن سخنگوي
در بازي و رقص نوغزالان
با يکديگر چو خردسالان
گه اين يک ازان ربوده لاله
گه آن يک ازين کشيده ناله
لب سرخ ز سرخ لاله خوردن
پا سبز ز سبزه ها سپردن
گشته رمه آهوان بسيار
از سبزه و گل مه چراخوار
ليکن رمه اي به قوت تگ
آزاده هم از شبان هم از سگ
چون ديد کثير آن نکو راي
انبوهي آهوان به يک جاي
برگشت به صيدگاه مجنون
کاي خاطر تو به صيد مفتون
خيز و دل ازين مقام بر کن
دامن درچين و دام برکن
يکدم به فلان زمين بزن گام
واندر ره آهوان فکن دام
تا پي در پي شکار بيني
وانگه به فراغ دل نشيني
بگريست که آن حماي ليلي ست
چون کعبه حرامسراي ليلي ست
آنجا ليلي مقام کرده ست
با همزادان خرام کرده ست
چون کبک دري شده خرامان
بر سبزه و گل کشيده دامان
هر سبزه کزان زمين دميده ست
روزي دامن بر آن کشيده ست
هر خار که خاسته ست زان خاک
افکنده چو گل به دامنش چاک
گلهاش که رنگ و بو گرفته ست
از عارض و زلف او گرفته ست
هر لاله به خون که چهره شسته
از خاک به داغ اوست رسته
نرگس که گشاده چشم بيناست
چشمش به نياز خاک آن پاست
سوسن که زبان دراز کرده
وصف رخ اوست ساز کرده
افتاده بنفشه از ذليلي
در فرقت اوست جامه نيلي
آهو بچگان که مشکبويند
از تير مژه شکار اويند
باشد که رسد ز راه ناگاه
هستند نهاده چشم بر راه
زان روز که زان زمين گذشته ست
صيدش چو حرم حرام گشته ست
آهو که چرد به مرغزارش
چون دام نهم پي شکارش
باشد دل و جان فگار اويم
کي نيک فتد شکار اويم
هر گه که کشد دلم به آن جاي
از ديده خونفشان کنم پاي
گردش گردم چو حج گزاران
چون چشمه زمزم اشکباران
ني آهوي او ز من کند رم
ني شاخ گياه او کنم خم
چون لاله به خاک و خون نشستن
خوش تر که گياه او شکستن
وز ناوک غم شکار ماندن
بهتر که شکار او رماندن
اين گفت و پي شکار خود رفت
ليلي گويان به کار خود رفت
ليلي مي گفت و کار مي کرد
هر دم صيدي شکار مي کرد
مي بوسيدش به جاي ليلي
پس مي کردش فداي ليلي
کارش اين بود صبح تا شام
زين کار نبود هيچش آرام