خورشيد به وقت بامدادان
چون داد مراد نامرادان
يعني که به آفتابه زر ريخت
وز حقه پر گهر گهر ريخت
مجنون به هزار نامرادي
مي گشت به گرد کوه و وادي
ليلي مي گفت و راه مي رفت
همراه سرشک و آه مي رفت
هر جا که ز پاي رهنوردي
ديدي به هوا ز دور گردي
چون باد صبا هواش کردي
سرمه ز غبار پاش کردي
پر شعله دلي ز داغ ليلي
از وي کردي سراغ ليلي
ناگه رمه اي برآمد از راه
سردار رمه شباني آگاه
در وادي جست و جو کليمي
از پشم سيه به بر گليمي
موسي وارش به کف عصايي
در ديده گرگ اژدهايي
از فرق به سوي او قدم ساخت
چون سايه به پاي او سر انداخت
گفت اي دل و جان من فدايت
روشن بصرم به خاک پايت
يابم ز تو بوي آشنايي
آخر تو کيي و از کجايي
اين طرفه رمه که از بز و ميش
گرد تو گرفته از پس و پيش
گردي که ز راهشان برآيد
زان نکهت مشک و عنبر آيد
اين بوي ز منزل که دارند
شب پيش در که مي گذارند
گفتا که شبان ليلي ام من
پرورده خوان ليلي ام من
هست اين رمه مايه بخش خوانش
آبادان ساز خان ومانش
اينک سر و گوششان نشانمند
از داغ و دروش آن خداوند
شب خفتنشان به مسکن اوست
اين عطر ز بوي دامن اوست
هر جا که کشد به ناز دامان
گيسوافشان شود خرامان
گردد همه مشکبو زمينش
جانبخش نسيم عنبرينش
مجنون چو نشان دوست بشنيد
چون اشک به خون و خاک غلطيد
افتاد ز پاي رفته از کار
چشم از نظر و زبان ز گفتار
بي خود به زمين فتاد تا دير
در بي خودي ايستاد تا دير
وآخر که به هوشياري آمد
در پيش شبان به زاري آمد
کاي محرم خيل خانه دوست
شبها سگ آستانه دوست
امروز ز وي خبر چه داري
گو روشن و راست هر چه داري
سينه ز غمش پر است تا لب
از بهر خدا که بر گشا لب
گفتا که کنون خوش است در حي
کس نيست به گرد خيمه وي
در خيمه خود نشسته تنهاست
چون ماه ميان هاله يکتاست
مردان قبيله رخت بستند
وز عرصه حي برون نشستند
دارند هواي آنکه غافل
بر قصد گروهي از قبايل
سازند کمين به صبحگاهان
بر غارت مال بي پناهان
از وي چو سماع اين بشارت
صبري که نداشت کرد غارت
گفتا به شبان که اي نکو خوي
لطفي بکن و رضاي من جوي
اين کهنه گليم خود به من ده
صد منت ازان به جان من نه
چون بخت گليم من سيه بافت
بخت تو به آن ره از کجا يافت
محروم ز دلبر قديمي
من بعد من و سيه گليمي
باشد که زنم چنانکه داني
طبل طربي در او نهاني
هر چند برون بود ز امکان
در زير گليم طبل پنهان
اين گفت و گليم را بپوشيد
مي رفت و ز شوق مي خروشيد
رو کرد به سوي آن قبيله
از بهر وصال آن جميله
ليلي جويان به حي درآمد
فرياد ز جان وي برآمد
در هر قدمي که پيش مي رفت
اندک اندک ز خويش مي رفت
چشمش چو به خانه وي افتاد
شد خانه هستيش ز بنياد
بانگي بزد از درون غمناک
وافتاد به سان سايه بر خاک
ليلي چو شنيد بانگ بشناخت
از خانه برون مقام خود ساخت
بيرون از در چه ديد مجنون
افتاده ز عقل و هوش بيرون
بالاي سرش نشست خونريز
از نرگس شوخ فتنه انگيز
از گريه به روش آب مي زد
ني آب که خون ناب مي زد
زان خواب گران به هوشش آورد
در غلغله و خروشش آورد
برخاست به روي دوست ديدن
بنشست به گفتن و شنيدن
هر دو به سخن زبان گشادند
غم هاي گذشته شرح دادند
مجنون ز شکايت سفر گفت
ليلي ز غم وطن گهر سفت
آن خواند حديث کوه و وادي
وين قصه کنج نامرادي
آن بود ز ناله درددل گوي
وين بود ز گريه خون دل شوي
آن گفت که بي رخت بجانم
اين گفت که من فزون از آنم
آن گفت دلم هزار پاره ست
اين گفت که اين زمان چه چاره ست
آن گفت شدم ز جان خود سير
اين گفت که مرگ من رسد دير
آن گفت که هجر جانگداز است
اين گفت که وصل چاره ساز است
آن گفت که بي تو دردناکم
اين گفت که از غمت هلاکم
آن گفت مراست دل ز غم ريش
اين گفت مراست ريش ازان بيش
آن گفت نمي روم ازين کوي
اين گفت به ترک جان خود گوي
آن گفت در آتشم ز دوري
اين گفت که پيشه کن صبوري
آن گفت که صبر نيست کارم
اين گفت جز اين دوا ندارم
آن گفت که خوش بود رهايي
اين گفت ز محنت جدايي
آن گفت فغان ز کينه کيشان
اين گفت که باد مرگ ايشان
آن گفت دلم ز غم دو نيم است
اين گفت چه غم خدا کريم است
چون گفته شد آنچه گفتني بود
وان راز که هم نهفتني بود
زد شعله درون ليلي از بيم
کان قوم ز عقل و دين به يک نيم
ناگاه ز راه در نيايند
وان دلشده را به سر نيايند
بر وي نکشند تيغ بيداد
و او را نرسد کسي به فرياد
گفت اي ز ميان عاشقان فرد
در راه وفا به جان جوانمرد
برخيز که تيغ چرخ تيز است
با ما و تو بر سر ستيز است
با هم به وداع ايستادند
وز هر مژه سيل خوش گشادند
آن روي به دشت کرد يا کوه
وين ماند به جا چو کوه اندوه
اينست بلي زمانه را خوي
آسودگي از زمانه کم جوي
صد سال بلا و رنج بيني
ک آسوده يکي نفس نشيني
ناکرده تو جاي خويشتن گرم
هيچش نايد ز روي تو شرم
دستت گيرد که زود برخيز
پايت کوبد به سر که بگريز