چون صبحدم از غزاله خور
پوشيد زمين غلاله زر
افشاند فلک ز چشمه قير
از مهر غزاله قطره ها شير
مجنون که به خواب بيخودي بود
از خواب شبانه چشم بگشود
گرم از سر خار و خاره برجست
از خاره مگر شراره برجست
از کوه و قدم نهاد در دشت
در دشت چو گردباد مي گشت
مي کرد به دام و دد نگاهي
در سينه همي کشيد آهي
مي برد ز وحش و طير رشکي
وز ديده همي فشاند اشکي
يعني که بود ز فرقت يار
هر چيز خلاص و من گرفتار
هر زنده حريف جفت خويش است
وآسوده ز خود و خفت خويش است
جز من که ز جفت خويش طاقم
سرگشته وادي فراقم
نه خورد بود مرا و ني خواب
گر کوه بود نيارد اين تاب
مي زد به همين خيال گامي
ناگاه ز دور ديد دامي
در مطرح آهوان نهاده
در بند وي آهويي فتاده
صياد گرفته تيغ خونريز
چون تيغ دويده بر سرش تيز
آهو به شکنجه دويدن
صياد و شتاب سر بريدن
مجنون چو بديد آه برداشت
تا پيش کشنده راه برداشت
دستش بگرفت و کرد فرياد
کز دست تو داد مي کنم داد
هيچ ار ز خدات بهره اي هست
از بهر خدا بدار ازو دست
بردار به دست لطف و بگشاي
تيغش ز گلو و بند از پاي
پايش قلميست خيزراني
شق کرده سرش پي رواني
بر صفحه خاک کش گذار است
از چار قلم رقم نگار است
هفت است قلم درين شکي نيست
از هفت چهار اندکي نيست
آن را مشکن به سخت بستن
عمدا نسزد قلم شکستن
در طوق جفا چنان گلويي
لايق نبود به هيچ رويي
ظلم است به پيش عقل روشن
آن طوق فکندنش به گردن
زين مظلمه بازکش عنان را
وز گردن خود برون کن آن را
چشمي داري به سوي او بين
سر تا به قدم به وي فرو بين
چشمش که ز سرمه خدايي
آسوده بود ز سرمه سايي
حيف است تهي ز نور مانده
وز بينش خويش دور مانده
آن گردن ساده کشيده
ک آسيب کمند کس نديده
داني که به طوق زر دريغ است
پولاد دلا چه جاي تيغ است
آن سينه که لوح سيم پاک است
ني چون دل من سزاي چاک است
از کينه خلق پاک سينه ست
با سينه او تو را چه کينه ست
در پهلوي او به لطف جا کن
دست ستمت ازو جدا کن
خنجر چو قلم گرفته در مشت
کم زن رقمش به تخته پشت
آن را شده بند بند مپسند
بگذار نسفته مهره اي چند
بين گردن و پشت نازنينش
دندان طمع کن از سرينش
هر کس که به گرد ران برد دست
در پهلوي آتش گردني هست
نافش که چو نافه مشکبار است
چون نافه دريدنش چه کار است
گر در شکم طمع زني چاک
به زانکه در آن شکم کني خاک
مجنون چو به قصد صيد صياد
زين گفت و شنيد دام بنهاد
صياد اسير قيد او شد
چون صيد گرفته صيد او شد
چون موم دلش به نرمي افتاد
افکند ز دست تيغ پولاد
ليکن ز غم عيالمنديش
مي بود آهو هنوز بنديش
مجنون که نه جامه داشت در بر
ني بار عمامه نيز بر سر
در فکر عطاي او فرو ماند
طياره به گله پدر راند
زان گله گرفت گوسپندي
از آفت گرگ بي گزندي
لنگر کنش از خرام دنبه
سر تا به قدم تمام دنبه
آورد و به صيد پيشه بسپرد
پا در ره عذر خواهي افشرد
کين صيد که سوي اوت ميلي ست
در گردن و چشم همچو ليلي ست
قيمت نکنم که چند ارزد
هر موي به گوسفندي ارزد
آن ظن نبري که اين بهاييست
از بهر خلاص او فداييست
اکنون رسنش به دست من ده
ک آهوي چنين به دست من به
تا سر نهمش به جاي ليلي
وانگه کنمش فداي ليلي
مسکين چو رسن به دست او داد
صد بوسه به چشم مست او داد
پشمين رسنش ز سر به در کرد
وز ساعد خويش طوق زر کرد
خاک قدمش به ديده مي رفت
مي شست رخش به اشک و مي گفت
اي گردن تو چو گردن دوست
چشم تو چو چشم پر فن دوست
گر ساق تو اي به ساق لاغر
از سيم بود چو او توانگر
گويم به زبان راستگويي
صد بار که او تو و تو اويي
تا يار من سليم باشي
آزرده تيغ بيم باشي
رو گرد ديار يار مي چر
سنبل مي چين و لاله مي خور
لاله چو خوري به گرد کويش
مي گوي چو من دعاي رويش
کان روي چو لاله تازه بادا
وآزاده عار غازه بادا
سنبل چو چري ز مرغزارش
مي خور غم زلف مشکبارش
کان سنبل تر کسي مبيناد
يک شاخ ازو کسي مچيناد
آهو مي رفت و او هم از پي
مي رفت طفيل رفتن وي
با هم ره همرهي سپردند
تا پي به ديار يار بردند
مجنون بنشست زير خاري
وان رفت به سوي مرغزاري
آن ناله ز هجر يار مي کرد
وين طوف به مرغزار مي کرد
چون مهر نشست و مه برآمد
تاراج شب سيه برآمد
يکديگر را دگر نديدند
هر يک به زميني آرميدند